۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 23/12/1384

- خوابِ عجيب

ديشب ، بعد از اونكه اون كارِ خوب را مثل شبهاي ديگه بي سر و صدا انجام دادم؛ با بدني خسته و دستهايي آسيب ديده كه نمي دونم چقدر مي تونن طاقت بيارن، بعد از خواندن دوصفحه قرآن، خوابم برد. راستش درحينِ انجام اون كار خوب، با ابراهيم خان صحبت مي كردم و راز و نياز مي گفتم؛ درست مثلِ هميشه! آخه ايشان هميشه و همه جا هستند. آره، ارواح مجرّد از زمان و مكانند. خلاصه، شب خوابِ عجيبي ديدم: آب مي خواست بِرِه خانه خدا، آمده بود پيش من تا طلب حلّيت بكنه! عجيب اينجا بود كه اگه حلالش نمي كردم، اجازه عزيمت به خانه خدا را نميافت! خيلي اِصراركرد امّا من قبول نمي كردم. اون مي فهميد ولي بازهم طلبِ حلّيت مي كرد. بازهم من ردّ مي كردم. توي چهره اش نوعي افسردگي بود امّا مثل هميشه پاك پاك و دوست داشتني بود. بيدار شدم و همينطور به اين موضوع فكرمي كردم كه: آخه من كي باشم كه بخوام جلوِ ملاقات دوتا چيزِ مقدّس را بگيرم؟! آب، مقدّسترين موجودِ زندگيم هست و خانه كعبه كه از تقدّس، مثل زدني نيست. حالا من كي باشم كه بخوام اجازه بدم و يا ندم؟

- حفظِ راز

قراربود و از همون اوّل آب و خاك قرارگذاشته بودند كه اگر از هم جداشدند، طوفاني به پا بشود. هميشه اينطور بوده است و هنگاميكه خشكساليهاي وسيع پيش مياد، خاك غوغايي بِپا مي كند و طوفانهاي خانمان براَندازِ شن بَرمي خواهد و همه چيز را نابود مي كند. من نيز چنين پيماني بسته بودم امّا هرگز بدان عمل نكردم. ترجيح دادم سِلِه ببندم و همچون كفِ يك درياچه خشك يا بهتر بگم يك اقيانوسِ خشك، ازجام تكان نخورم و به بالا، يعني اونجايي كه خداهست نگاه كنم. لب نگشودم جز دربرابر ذاتِ مقدّسش و هيچكس را محرمِ اسرار قرارندادم. به تمام تعهّداتم به آبِ عزيز بطور تمام و كمال عمل كردم و بلكه بيشترهم مايه گذاشتم. ذرّه اي خطا نكردم و اجازه ندادم چيزي جز خواستِ آب به موقعِ اجراء گذاشته شود. نه به كسي چيزي گفتم و نه به عملِ نادرستي دست زدم و خلافي كردم. درخود ريختم و با خداي خود راز و نياز كردم و گريستم ولي به وعدهاي حقّش دل بستم.

- عيد

عيد؟!!! مگه ميشه بدون آب عيد داشت؟ آه نه؛ نه؛ نه؛ هرگز. اونهم سيزدهم فروردين كه همه مي خوان خانه هاي دلشون را با صلح و صفا آكنده از زيبائيهاي كائنات كنند. اونجا بدون آب، مثل هر سال ديگه، بي معني است. بيا يك كاري بكنيم: تظاهركنيم كه خوشحاليم و غم در سينه پنهان داريم. ساكت بمونيم و با خداي خودمون راز و نياز كنيم. آب مي فهمه، مي شنوِه و حسّ مي كنه. چون پاك است. پاكترين است. او تجربيات گرانقيمتي كسب كرده و دوست و دشمن را مي شناسه. اون به پاكي و معصوميتِ يك طفلِ خوردسال است امّا ارزنده ترين تجربيات را در سينه دارد. حالا ديگه مي دونه عشق چيه، خدا كيه و خاك و نسيم و قاصدكها را مي شناسه. اون مي دونه كه خارها گاهاً مي تونند چگونه به شكل يك گلِ زيبا خودنمايي كنند و در اوّلين فرصت، نيششون را در عمق جان فروكنند. آنقدر سريع كه هيچكس نفهمد و اگر فهميد، توانِ گفتن نداشته باشد.

هیچ نظری موجود نیست: