۱۳۸۵ اسفند ۷, دوشنبه

يادگار 9/3/1384

- ماه

من خيلي گلها را دوست دارم و منو زياد بياد آب مي اندازند. داشتم به گلها نگاه مي كردم كه به فكرِ ماه افتادم و متوجّه شدم صبحگاهان هنوز ماه بصورت نيم قرص بالاي سرم است. بهش نگاه كردم و آبِ عزيز و معصوم و ورووجكم را توش ديدم امّا چون قرصِ ماه نيمه شده بود بنظرمي رسيد كه ورووجك داره يواشكي از پشت ديواري به من نگاه مي كنه و نيم رخش معلوم بود.

- خاك

آتش و آب هردو روي خاك جاي دارند. آب، گِل را مي پروراند و آتش بهش استقامتي ميدهد آنچنان كه آجر و خشت ساخته ميشه تا بناها سر به آسمان ببرند. آب مايه حياتِ خاك است مگرنه خاكي كه از دهانِ آتش بيرون آمده است، روح پيدا نمي كنه و گل نميده.

- ميهمان

نازم آن ميهمان را كه بيرون كرد صاحبخانه را

چقدر اين اتّفاق رخ داده باشه و بازم رخ خواهدداد؟ كسي كه از مخلوقِ خدا سپاسگذارنباشه، شكر خدا را هم بجاي نخواهدآورد.

- زمستان

زمستان تموم ميشه ولي روسياهيش به زغال مي مونه

بهرحال چون مي گذرد، غمي نيست. مي دوني چقدر فجايع در اين دنيا رخ داده؟ فجايع و تجاوزاتِ بوسني يادت رفته؟ بلاهايي كه به سرِ خودت آوردن؟ همّش مي گذره. همونطور كه گذشت.

- اخلاق

مي گن اخلاقم عوض شده. يكي از خانمهاي همكارم كه البتّه از اقوامم هم هست ديروز باصداي بلند داشت منو نصيحت مي كرد. مي گفت توي فاميلِ ما اينجوري سابقه نداشته و تو بايد مثل اونموقع هات بشي. گفتم ديگه نه.

راسش اينه كه ديگه نمي خوام سواري بدم. فقط براي كساني ميميرم كه برام تب بكنند. هرچي ازم كندن و بردن بَسَمِه. خاطراتِ دردناكم را فراموش نمي كنم. توي خودم مي مونم و به كسي راه نمي دم. فقط منتظرِ آب معصوم، يعني همون موجودِ خدايي مي مونم.

- موج

بازم امروز صبح اون موج را حسّ كردم. مثلِ يك شراره ميموند. شايد ناشي از فكري باشه كه از ذهنِ كسي پيرامونِ من گذشته!

- شبهه آب

شبهه آبِ دوّمي را نمي تونم به اين راحتيها كناربزنم. شايد لازم باشه بداخلاقي بكنم. اگه آب نباشه و معصوميتِ اون توي وجودش نباشه، با چندتا بدخلقي من دمبشو ميزاره روي كولش و فرارمي كنه. اي كاش سرآب بود چون اونجوري راحتتر تشخيصش مي دادم. شيطونِ لعنتي از غيبتِ آب نهايت ِ استفاده را مي خواد ببره. كورخونده.

من و ساقي بهم سازيم و بنيادش براندازيم

انشاءَالله

هیچ نظری موجود نیست: