۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 27/11/1384

- معامله!

ساعد، يادت مياد كه مدّتها پيش، ناگهان دنيات فروريخت؟ يادت مياد كه اونهمه دنبال علّت گشتي و هرچي بيشتر سعي كردي، كمتر چيزي دستگيرت شد؟ حالا ديگه كم كم داره پرده ها عقب ميره و كم كم اون معامله پنهاني آشكارشده. بزار بهت بگم: اونوقتها، اوّلي كه منافع خودشو در خطرديده بود و ديگه مي دونست حناش رنگي نداره و تو به بازيهاش و حيله هاش واقف شدي، سعي كرد دور و برت را خالي كنه تا بزورهم كه شده مجبورت كنه بااون شريك باشي! براي همين هم رفت و دوّمي را ترسوند. شايد با يه تلفن و يا يك قاصد و... دوّمي هم كه خيلي زود خودشو باخت، تو رو راحت فروخت. البتّه نه خيلي راحت ولي اينكار رو كرد و وانمودكرد كه اين خواست خودش هست. اون جوري رفتاركرد كه تو اصلاً متوجّه ردّپاي اوّلي نشي! آره عزيزم، آنچنان شريك قسم خورده ات توزد كه حتّي به تو مجال فكركردن به توطئه پنهاني كه موجب چنين خسارتي شده، داده نشه. مي پرسي: چرا نوشتم خسارت؟ خودت خوب مي دوني كه بعد از رفتنت به چندنفر خسارتهاي كلاني واردشد. از اوّلش هم مي دونستي كه اگه بري، اينجوري ميشه امّا اون بدون عنايت به عواقبش، تو را وادار به اينكاركرد. خداي من، حالا اون رقمهاي ميليوني كه ارزشمندترين قسمتش قراربود صرف خانواده همونها بشه، به كنار؛ اونهمه اعتبار افراد كه فقط در چندماه آسيب ديد چي؟ تو اون دور نشستي و با چشمهاي اشك آلود شاهد نابودي همشون بودي و كاري نمي تونستي بكني. البتّه يه بارم تمام سعيتو كردي ولي ظاهراً معامله ي انجام شده، خيلي معتبرتر از عهدهاي شريكت بود! در تمام اين مدّت كسي چيزي بهت نگفت و تو هم همه چيز را دردل مخفي داشتي. حالا با وقايع تكاندهنده تري چيزهايي را فهميدي. عجيبتر اينجاست كه اوّلي هم به چيزي نرسيد بلكه هر لحظه، ارادتت بهش كمتر شد تا جايي كه دستش تا اينحدّ از تو دور و دورترگرديد. هيچكدومشون نمي دونن كه تو مي دوني ولي تو ديگه تقريباً فهميدي. ولي سربلندم كردي چون: «ثابت كردي كه عاشقي». تو نمي دونستي كه پشت پرده چه خبره ولي تن به ذلّت و سازش ندادي. دلت هميشه پيش آب عزيز بود. پشتِ پا به همه چيز زدي و گفتي: «پول بدون عشق و آب ارزشي نداره». آنچه كه آب از تو خواسته بود، اونهم در غيابش، تمام و كمال انجام دادي و داري مي دي. تو به خودت و كائنات ثابت كردي كه عاشقي. عاشقِ واقعي. عاشقي كه بيش از هروقت ديگه آغوشي پذيراي آبِ مهربان داره. آبي كه اونهم بناچار و بافشار ديگران، به جويبار بيگانه اي كه ازش گريخته بود كشيده شد و انشاءالله...

- دوست يا دشمن

چندي پيش، جايي بودم و بحث بسيار محرمانه اي با كسي داشتم. كاركشيد به نقل قولها و حكايات باورنكردني. من زيرِ بارنمي رفتم و طرفم اِصرارمي كرد. خداي من، پَته همه روي آب ريخته شد و من هنوزهم قبول نكرده ام. كاررسيد به جاي وحشتناك. ساعد، باورت نميشه، آخه درمورد عزيزترين كسي كه باتمام وجود دوستش دارم هم عرض حال فرمودند. فقط فكركرده بودند كه من ارتباطي با وي ندارم و نمي بينمش و همين باعث شده بود تا به خودشون اجازه بدن چيزهايي هم به او بچسبانند. الآن هم كه دارم برات مي نويسم، بازم داره حالم دگرگون ميشه! اون كه گرم صحبت بود، بناگاه و در ادامه صحبتهاش از وي و كسي كه... حرف زد ولي متوجّه عمق ديدگان من شد. يكهو به خودش اومد و حرفش را عوض كرد و گفت: البتّه فلاني كارش خيلي درسته. فهميدم كه همون فلاني توي چه توطئه اي قرارداشته و داره و خودش خبرنداره. چيزي كه خيلي داغونم كرد اين بود كه همه اين حضرات دوستان فوق العادّه مورد اعتمادش بودند و اساساً براي بسياري مسائل حتّي امورات تخصّصي با اونها مشورت كرده بود. واي خداي من، اينجور چيزهاي ناجور اونهم فقط درمدّت يكسال تا اينحدّ زياد و گسترده را گوش به گوش و زبان به زبان نقل كرده بودند. حالا فقط بخاطر درك حضورِ من به خودش بياد و حرفش را پس بگيره و چيزهاي ديگه از جاهاي ديگه بگه كه اونم بدتر از بده و بازهم بنحوي... خلاصه اونوقت به كسي چيزي نگفتم و رفتم. توي راه داشتم ديوونه مي شدم. يه دوروزي حتّي خودم را نمي تونستم ببينم. حتّي از اينكه حضورم باعث كنترل موضوع و ختم جريانات شده بود خرسندنبودم و از اون جملات ناقص كه از زبان اين حضرات به ظاهردوست درآمده بود، كوهي از كابوس ساخته بودم. دوره سختي بود. نمي تونستم بهش چيزي بگم. هيچ كانالِ ارتباطيي نبود و دستم بهش نمي رسيد. وقتي فهميدم كه دوسال فقط بخاطر من ناله هاي گندآلودشون را در گلو خفه كرده بودند و بعد از غيبتم، به هركار دست زده بودند و بدون هيچ ملاحظه اي، اونهم ازدرِ دوستيهاي صميمانه، آنچنان شخصيّت و اعتبار اجتماعيش را به گندكشيده بودند، داشتم آتش مي گرفتم. اونها خيلي راحت اونو به بازي گرفته بودند و از دستِ گلهايي كه آب داده بودند، بابي شرمي براي هم تعريف كرده بودند، شايد توي مستي! امّا چه بايد مي كردم؟ رفتم پيش خدا، بهش گفتم. گفتم كه من نمي خوام باوركنم. بهش گفتم من به قِداست و پاكي آب ايمان دارم. بهش گفتم كه به همون اعتقاداتم قسمش مي دم كه نزاره... قربون خداي مهربونم برم. خيلي كارش درسته. درسته كه هنوزم كه هنوزه، وقتيكه به اون جملات و اون نامردها فكرمي كنم، آتش مي گيرم ولي تا همين چندروزِ پيش، شايد با تصوّري از حضورمنِ بي مقدار، خفه شده بودند ولي يه احساس مبهم بهم ميگه كه: يه دور جديد از اون بازيها و كامروائيهاي ناميمونِ اين دوستنماها داره شروع ميشه. احساس مبهمي هست. نمي دونم، شايدم يه جاي ديگه را آلوده كرده باشند و سمّ بدبيني و بدگويي را پراكنده باشند. من يادگرفته ام كه درچنين شرايطي برم توي آغوش خدا. خدا خودش گفته كه: «هركسي را عزّت دهد، هيچكس نمي تواند او را از بلنداي عزّت فرودآورد و هركس را ذليل گرداند، هيچ كس نخواهدتوانست از منجلاب نكبت نجاتش دهد». كائنات شاهد اين معامله همچون همون معامله پشت پرده اوّل نيزخواهندبود. اي كاش مي تونستم باصداي بلند به همشون بگم كه: «من هستم و تا هستم نمي زارم ذرّه اي از آبِ پاك را با آلودگيهاي خودتون كدِر كنيد». آب، پاك است و شفّاف. من او را اينگونه مي بينم و برايم اينگونه است. اين براي كلّ كائنات، اِثبات عشق پاك است. اين قدرت حكمفرمائي اشرف مخلوقات است به كلّ كائنات. آري، اينكه خدا مي گه: «آنچه در آسمانها و زمين است را مسخّر شما قراردادم». اشاره به همين مدّعاست. اين قدرت ايمان ما است كه حاكميّت بر همه چيز را به ما مي دهد. من به پاكي آب ايمان دارم و تا اين لحظه، هيچ شيطانكي نتونسته منو اغفال كنه. وقتيكه دلم خيلي ميشكنه، شيطون بازم نمي تونه واردش بشه چون مثل چندماه گذشته، دائم روزه مي گيرم. ازاينكه توان جسميم را ازدست بدم ابداً ناراحت نيستم چون روحم را پاك نگه مي دارم. چون چاره ديگه اي ندارم. همين روزه و مهموني خداست كه راه شيطون را مي بنده. فقط آب مي تونه روزه ام را بازكنه. اون همون آب پاكي هست كه هميشه باخودش ايمان و صداقت و عشق به خالق را به ارمغان مياره. هموني هست كه وقتي اسم ذات مقدّس احديّت را مي شنيد، همچون اشك جاري مي شد و هنگاميكه به سجود مي رفت، من را با خودش به اوج ملكوت مي برد.

- صخره

مي دوني با اونهمه ناملايماتي كه آب و امواجش با صخره مي كند، بازم صخره عاشقِ آب است. ببين، موج ميره عقب و با سرعتِ هرچه تمامتر امواجِ خروشانش را به صخره ميزنه بگونه اي كه صخره، باتمام قدرت و استحكاميكه داره، تاب نمياره و ذرّه ذرّه خوردميشه. ولي بازم عاشق آب است و حتّي تازمانيكه به ماسه هاي نرم كنار دريا تبديل ميشه، بازهم ازكنار آب دورنميشه. اون عاشقِ آب است. ببين، همين ناملايمات آب، چه چهره ي زيبايي به صخره ميده؟ اين زيبائيِ صخره از خشونتهاي آب است. صخره هم اينو ميدونه و براي همين بيش از پيش در عشق آب مي سوزه و فرومي ريزه. يه چيز را يواشكي بهت مي گم: صخره ابداً به فكر زيبائيش نيست. اون باتمام وجود عاشق آب است. براي همينم خداوند اين دو عاشق و معشوق را كنارهم نگه داشته. يه چيز محرمانه ديگه: پشت اون صلابت بي همتاي صخره، قلبي به نرمي ماسه هاي كناردريا وجودداره و آب اينو بهتر از همه مي دونه. يه چيزه ديگه كه اين يكي خيلي محرمانه است: وقتيكه آب با اون فشار زيادش، آنچنان امواجش را باخشونت به صخره مي كوبونه، درست درلحظه اي كه به صخره برخوردميكنه و ما فكرمي كنيم باهم سرِ جنگ دارند، داره صخره را به آغوش ميكشه و باهاش عشقبازي ميكنه؛ مي گي نه؟ برو و پايين صخره، درست اون قسمتهاييش كه توي آب و اون زير قرارداره را ازنزديك نگاه كن.

- آب برميگرده

مي دوني چرا آب هرچقدرهم كه از صخره دوربشه، بازم بسويش برمي گرده؟ نه، نشد! ايندفعه فكرت به اينجا قدّ نمي داد. آخه آب از سِرِّ صخره خبردارشده. خوب مي دونه كه چه نزديك صخره باشه و چه از اون دورشده باشه، صخره داره همه چيزش را براي اون و به امّيد اون تدارك مي بينه. اين يعني عشق جاودان. آب باسرعت به آغوش گسترده صخره مي ره و صخره همه خودشو توي آغوش آب مي بينه. خداي من، كائنات را واداركرده اي كه شاهد و ناظر اين صحنه باشكوه عشقبازي باشند و اگر من، يعني انسان، يعني اشرف مخلوقات، از اين حماسه مكرّر غافل بمانم مسلّماً باعث خواهم شد تا شيطان به من نزديك و نزديكتر بشه و من به انكار عشق بپردازم.

- صدا

پسر -هموني كه اونروز دغدغه ي دخترك را از خيسي عرق كف دستش ازبين برده بود- نمي تونست حتّي يك لحظه بدون اون بمونه و همواره بفكرش بود. وقتي هم به هردليلي دخترك به او تلفن مي كرد، صدايش را ضبط مي كرد و دراوّلين ملاقاتي كه با هم داشتند و غالباً همون روز بود، صداي اونو براش پخش مي كرد. هردو خوشحال بودند و بالذّت به صداي ضبط شده، گوش مي دادند. گاهي اوقات هم درتمام مدّتي كه به اون صدا -كه صرفاً يك مكالمه ساده تلفني بود- گوش مي دادند، دستهاشون در دست هم بود و تبسّم روي لبهاشون نقش مي بست و البتّه دست دختر ابداً و اصلاً عرق نمي كرد. آيا اين نيز عشق نيست؟ از كائنات مي پرسم: اگر اين عشق نيست پس عشق كجاست؟

- قدرِ گوهر

داشتم سفارش يك سيستم الكترونيكي امنيتي براي خودم مي دادم كه متوجّه شدم بايد تغييراتي در مدارات داده شود. با بررسي قطعات و مداراهاي موجود، تند و تند طرح مي دادم و فروشنده هم دائماً طرحهاي منو اجرا مي كرد. دو شب بود كه تا ديروقت داشتيم قطعات الكترونيكي را براساس طرّاحيهاي عجيب و غريب من منتاژ مي كرديم و كارهاي غيرمعموليي كرديم. خدا مي دونه چندتا رِله تركيبي قطع و وصل و تأخيري و ركتيفايرِ اضافي بخاطر طرحهاي من بكاررفت. دستِ آخر بهش گفتم: من تا حالا كسي را نديده بودم كه اينطوري بتونه طرحهاي منو درك كنه و با اين سرعت نصب و اجرا كنه. عجيبتر اينجاست كه تو اصطلاحات اصليي را كه من بكارمي برم درك مي كني و نيازي نيست تا از اصطلاحات نادرست رايج در بازار استفاده كنم! چگونه ممكنه؟ اونم برگشت و گفت كه: متخصّص برق صنعتي هست. توي يك كارخانه داشته كار فنّي مي كرده كه يك روزي بهش مي گن: باتوجّه به اينكه سابقه كارپردازي هم داره، بايد كارپرداز بشه!!! آره، يك چنين متخصّصي را به يك كارپرداز ساده تبديل كرده بودند. اونم از اونجا بيرون اومده بود. مي بيني؟! قدر گوهر را نمي دانند.

- كار

مدّتها ست كه برنامه نويسي حرفه اي گسترده اي نكرده ام و صرفاً كارهايي را بصورت رايگان براي مراكز و افرادي انجام داده ام. خيليها تعجّب كرده اند كه چرا درمقابل خدماتي كه انجام مي دم، پولي نمي گيرم ولي حقيقتش اينه كه من به آب وفادارم. همين چندروزِ پيش، تونستم به يكي از شعبات يك شركت بيمه كمك كنم. بندگان خدا نرم افزارهاشون را كه بايد درحين ارتباط با اينترنت بكارمي بردند، عملاً ازدست داده بودند و كلّي بيمه نامه روي دستشون مونده بود. دلم سوخت و آستين بالا زدم و اين برنامه كلاينت/سروري مبتني بر اينترنت امّا نه تحت وب را راه اندازي مجدّد كردم و رفع عيب اساسي از سيستمهاشون نمودم. واي خداي من، نمي دوني چقدرخوشحال شده بودند. وقتيكه اومدن تا بهم پول بدن، فقط ازشون خواهش كردم تا برام دعا كنند. من دعاها را براي آب جمع مي كنم. تازه، شَبِشَم تونستم تا ديروقت، به يك معلول شنوايي كه گذرانِ زندگيش تاحدودي به سيستمهاي كامپيوتريش وابسته شده، كمك كنم. خداجون، اينبار نمي دوني چقدر كيف كردم؟ خيلي لذّت داشت. آخه اسم من «ساعد» هست. ساعد يعني كسيكه به ديگران كمك مي كنه. يكي از صفات خداوند است. من خواسته يا ناخواسته دارم به معناي اسمم عمل مي كنم. خدايا شكرت كه مي تونم به امّيد لقاي آبِ عزيز، اينگونه به ديگران خدمت كنم. خدايا، آب را ازمن دريغ نكن. خدايا، من به لحظه عشق بازي آب و صخره امّيدها دارم؛ نگذار تا بارقه هاي امّيد در سرزمين درونم خاموش گردد. من آروز دارم تا در لحظه وداع، چشمانم با دستهاي لطيف و مهربان آب بسته شود. الهي آمّين.

- ذوق

كوتاه و مختصر بگم: كلّي ناگفته ها دارم كه مثل بغض توي گلوم جمع شدن. خيلي دلم مي خواد تا اونها را به رشته تحرير دربياورم امّا،

مستمع صاحب سخن را برسرِ ذوق آورد

حالا مستمع من كي هست؟ خاك؟ آب؟ ماه؟ كدومشون؟ اگه گفتي؟ اگه تونستي مشخّصشون كني؟ راستي، فكرمي كني اصلاً علّتي براي ادامه اين نوشته ها وجودداره؟ شايد بايد يه جوروي توسّط يكي از همينها مورد تمسخر قراربگيرم تا ذوقم كوربشه و براي مدّتي و شايد هم هميشه دست از نوشتن بكشم؟ ولي آب ديد كه حتّي اگه ننويسم هم باز يك عاشق راستين و ثابت قدم هستم. اوني هستم كه به موهبت و عطيئه دروني عشق دست يافته و يا دستكم دركش كرده و پس از تحمّل اينهمه ناملايمات دست از آب برنداشته و چيزي را جانشين او نكرده است. من گواه و شاهدي بس معتبردارم و آن همانا كائنات است. من ديماه و بهمن ماه و هر ماه تكراري ديگري را به تكرار عشقِ پرمعنا تبديل كردم امّا خاموشتر از هر وقت ديگري، در تنهايي خودم سكوت كردم و دل به گوشه چشم يارسپردم تا مبادا مجدّداً به «برداشت شخصي» محكومم نكنند. و اگر امروز چند كلمه اي نوشتم، دست خودم نبود و نيرويي ديگر مرا واداشت تا بنويسم. اراده اي كه از درون من نبود و از جايي ديگر، شايد از دلي غم زده برگرفته شده بود. هميشه دوستت دارم آب، حتّي اگر سعي كني تا من تصوّر كنم كه آتش هستي. رخصت ده تا تو را به دارالسلام وجودم ميهمان كنم و برسرِ سفره دلِ سرسبزم، از تو با شربت عشق آنچنان پذيرايي كنم كه مست محبّت شوي و درد ساليان سختي از وجودت رخت بربندد. به همان چهار-نُه و گامباليني و گيتار قسم كه... به نماز و افطار قسم. به سفر و آرزو و آزاده قسم.

هیچ نظری موجود نیست: