۱۳۸۵ اسفند ۷, دوشنبه

يادگار 28/02/1384

- پايين

گفتم كه: سعي كردم آنقدر بروم پايين كه آب مرا هم قابل بداند و سري به من بزند. اگر بر بلنداي تپّه توخالي و ناپايدار منيت بايستم، هرگز جويباري را نخواهم ديد و لمس نخواهم كرد. ولي آب، اگر سرد و گوارا باشد، جانبخش و مفرّح است؛ اگر غيبت كند معنيش اينه كه داغ شده و بخارگشته و به آسمون رفته تا تميز و تميزتر برگرده. مثل باران و به پاكي باران. آب ممكنه در مسيرش آلوده بشه امّا باكي نيست چون تبخير ميشه و ميره توي آسمونها و دوباره بصورت بارانِ پاك برمي گرده. فقط بايد پايين و كوچك بود تا اون قابلت بدون و بياد پيشت. اونوقت مي توني گل درخت بدي و به بَر و بار بنشيني و نه تنها خودت بلكه اونو هم به بلنداي معرفت برساني.

- درس و دانشگاه

من خودم و بخودي خود تونستم برنامه نويس بشم و بدون تحصيلات آكادميك و با مطالعه و تحقيق فراوان به اين سطح رسيدم. امّا چندتا از دوستانم خيلي اِصرارداشتند كه به دانشگاه برم و ادامه تحصيل بدم و دستِ آخر يكيشون كه بهترينِ عالم بود، منو فرستاد دانشگاه. امّا حيف چون هرروز كه گذشت كمتر دستم به اونها رسيد. از من دور و دورتر شدند. همشون قول داده بودند كه توي درسها بهم كمك كنند امّا حتّي يكبار هم نتونستم از توانائيهاشون بهره ببرم حتّي اوني كه منو با قاطعيت فرستاد دانشگاه. اين روزها برام سخت تر شده چون احساس مي كنم اون انديشه بِكري كه براي برنامه نويسي داشتم و ايده هاي منحصربفردم، تحتِ تأثير آموزشهاي آكادميك قرارگرفته است و خالي از نوآوري منحصربفردِ من شده. شايد دلداري اون عزيز مي تونست برام راه گشا باشه. حتماً هم اينطور بود. چون او خودش، هم آموزشهاي آكادميكي و دانشگاهي را طي كرده بود و هم دركنار يكديگر به كار حرفه اي مختصري پرداخته بوديم و تا حدّ زيادي با نقطه نظراتم آشنايي داشت. هرچند كه روزهاي اوّل كه از كاستيها و غلط بودنِ آموزشهاي دانشگاهي براش دردِ دل مي كردم به اشتباه تصوّر كرده بود كه دارم تحصيلات و دانسته هاي او را به سخره مي گيرم امّا اين تنها چيزي بود كه بهش فكرنمي كردم و صرفاً ناشي از پندار مقطعي و نادرست خودش كه ريشه در برخي بدبيني ها داشت، بود. اين روزها احساس مي كنم ديگه چيزي بنام «سبك برنامه نويسي ساعد» وجود نداره يا اينكه داره ازبين مي ره. شايدم بايد اينطور مي شد. اَلخِيرُ في ما وَقَع.

- آب

نمي دونم چرا اينجوري شده ام. شب و روز به فكر آب هستم. البتّه از اوّلش اينجور بود امّا اين روزها خيلي خيلي بيشتر. عجيبتر اينكه باتنگي وقتي كه معمولاً اسيرش هستم بازم دارم به عاداتِ سابقم برمي گردم. ورزشِ نسبتاً كوتاه ولي سنگينِ صبحگاهي يكي از اونهاست.

امّا چيزهاي بدي هم داره بيشتر و بيشتر ميشه. اونم بروزِ حالاتِ عصبي است. بااينكه ازنظرِ داشتنِ صبر و حوصله تقريباً زبان زدِ همكاران هستم امّا اين روزها برخوردهاي نسبتاً قاطعي با برخي بخشها و حتّي معاونين بخشهاي اصلي شركتي كه درش كارمي كنم دارم. دلم نمي خواد اينجوري باشم. من همواره سعي كرده ام كه يك هيچكس باشم و هرچند قاطعيت در مسئوليتي كه گاهاً به عهده ام مي گذارند لازم و اجباري است امّا بروز حالت عصبي مي تونه نشانه هايي از منيت باشه. نمي خوام اينجوري باشم. هرعاملي و هر ميلِ سركوب شده اي كه در درونم وجودداشته باشه نبايد توجيهي براي تداوم اين كار زشت باشه. حتّي اگه لازم بشه بايد ترك اين حرفه بكنم. انسانيت و شرافتِ انساني بسي ارزشمندتر از اين چيزها است.

- بازم هست

خيلي چيزها هست كه مي خوام اينجا بعنوان يادگار بنويسم. پامو كه بيرون ميزارم كلّي فكر ميريزه سرم. امّا حيف كه هنگام نوشتن قسمتِ كميش بيادم مياد.

- خاطرات

نمي تونم بعضي خاطراتم را نابود كنم. اصلاً امكانپذيرنيست. خيلي صحنه ها كه بعضاً باشكوهترين لحظاتِ احساسي پاك هست دائماً جلو چشمانم رژه مي رن. گوشه و كنار خيابونها. موزه ها و حالات و روحياتِ انساني؛ همه و همه براي من خاطراتي را با جزئياتشون زنده مي نمايند. با جزئياتي دقيق. براي ازيادبردنِ بعضيهاشون كه لازم بود، خيلي تلاش كردم امّا اصلاً موفّق نشدم. علّتش مشخّص است: هيچ ريايي در هيچكدومشون وجودنداشته است. درواقع تمام اون خاطرات ريشه در ژرفاي انديشه ها و باورهايم داشته اند. گاهاً با افتخار دست به اقداماتي زده ام. با علم به مشكلزا بودن و بدنامي، دست به حمايتهايي زده ام. با هدفي بس عالي و متعالي واردِ برخي مقوله ها شده ام و بالاخره هرجا خاطره پايداري از گذشته ام مي بينم، نور درخشاني از عشق هم ميابم. اين همون چيزي است كه منو سَرِپا نگه مي داره. حتّي حالا كه خيليهاشو ازم به يغما برده اند، عشقي كه خداوندِ زيبائيها در دلم به وديعه گذاشته است، همچنان باقي است. من به آب عشق مي ورزم چون عشق خدايي است و آب تجسّمِ پاكي و معصوميت است. هيچگاه نمي توانم آب را نامحرم بشمارم چرا كه او محرم تر از هر محرمي بوده است. او از لباسم هم بهتر مرا مي پوشاند و هرلحظه با او بودن برابر با طهارت و دوري از ناپاكي بود. آب پاكي بود و هست. به آب وفادار ماندم و خواهم ماند حتّي اگر در كوير خشكي كه به آنجا تبعيدم كرده اند، تا آخر عمر بمانم، سرآبها را حتّي براي لحظه اي به آب ترجيح نخواهم داد. قسم مي خورم. شاهدم زندگيم است. از آنها كه ظاهراً نزديكترينم هستند بپرسيد؛ در خلوتشان بپرسيد. خواهند گفت: او همه چيز را سرآب مي پندارد و هيچ نمي گويد و هيچ انجام نمي دهد. حتّي .... .

جايي كه آب نباشد، عشق نخواهدبود

هیچ نظری موجود نیست: