۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 6/01/1385

- خاله

اينم يكي ديگه! آره، خاله ام هم فوت كردند. يكي يكي دارن مي رن. منم يه روزي بايد برم. وقتي ايشون چند روز قبل از عيد فوت شدند، نتونستم توي مراسم تشييع پيكرشون حاضربشم امّا براي مجلس ختمشون رسيدم. وقتي سخنرانان از شوهرش و پدرش كه هردو تاجر بودند، سخن بميان مي آورد و خصوصاً زمانيكه اشاره به پدربزگ من مي كردند، توي دلم مي خنديدم كه آخه انتساب به چنين بزرگواراني حتّي اگر پدربزرگ من باشه، چه فايده اي داره؟ با خودم گفتم: بايد خودم يه چيزي باشم و نه اينكه بخوام به آباء و اجدادم بنازم.

گيريم پدر تو بود فاضل از فضلِ پدر تو را چه حاصل؟

فقط يه استثناء وجودداره: اينكه در زمان حياتشون، از محضر اون بزرگوارها كسب فيض بكنيم.

- شراب

اينكه به كاري بپردازيم تا به نهايت موفّقيت در اون دستيابيم، يك چيز خوب است امّا بهتر از اون و درواقع موفّقيت وقتي به وقوع مي پيوندد كه ما با خواست و اراده خودمان به سوي آن كار قدم برداشته ايم. پس از همون ابتدا ما موفّق شده ايم و ابداً نيازي به حصول موفّقيتِ ظاهري نيست. درست مثل ورود به بهشت! آره بهشت!! درواقع اين بهشت و جهنّم در همين دنيا هم هست. كساني كه مي تونند تجسّمات سيئات و يا خيرات را با ديده دلِ پاك ببينند، همون موقع فرد نيكوكار را قرين نعمات بهشتي ميابند. اونها مي بينند كه چگونه كائنات درمقابل چنين كسي سر به سجده فرود مي آورد و خودِ اون فردِ خير نيز چنانچه به درجات متعالي تري نيز رسيده باشد، مي تواند باتمام وجود از اون لذايذ معنوي بهره ببرد. مثال عيني اش هم افرادي است كه دست به ايثارگريها زده اند. جان و مال در راه خير و رفاه و آزادي مردمان باخته اند. گاهاً زجرهاي طولاني جسمي را متحمّل شده اند. مثل برخي از مجروحان جنگها و خصوصاً جنگهايي كه براي حفظ و حراست از جان، مال و ناموس درگرفته است. معمولاً همه، فقط زجرهايي كه اين محبوبان در مدّت باقيمانده زندگيشون متحمّل مي شوند را مي بينند امّا صاحبدلان، عيشي كه اونها توي دنياي خودشون مي كنند را مي بينند. خوشا بحال اونها كه اينگونه شراب عشق مي آشامند و خمارِ حضرت دوستند.

- فهميد

ببين: حرّ يك سردار سپاه بود كه مأموريتي آنچناني را بعهده داشت. اعتبار بالايي داشت و كاري را كه بهش مي سپردند، با دقّت و تعهد بالايي انجام مي داد. آيندۀ روشني درانتظارش بود. اعتبار آنچناني؛ امّا چيزي را ديد و فهميد كه امثال من هرگز توفيق دركش را نداشتيم. او در چند ساعت به اونهمه چيز پشت پازد. نه قوميت و نه پُست و شهرت و اعتبار، هيچكدوم نتونست چشمهاش را بسته نگه داره.

پرده بالا رفت و ديدم هست و نيست راستي آن ناديدنيها ديدني است!

اون حقايق را ديد. افتخار واقعي و عيش حقيقي را درك كرد مگرنه كدوم آدم عاقلي مياد اينهمه برتري و توفيقات اجتماعي را در چند لحظه پشت سر بندازه و به جمع هفتاد و چند نفري كه قرارهست تا ساعاتي ديگر آنچنان فجيعانه به خاك و خون كشيده بشن، بپيوندد؟ تازه اگر با حساب و كتابهاي اين دنيايي مي خواست به اين موضوع بنگرد، به اين نتيجه مي رسيد كه اين قافله آخرش بايد تسليم بشه و با خفّت و خواري سر تعظيم پايين بياره؛ پس متّحد شدن با اينها، بزرگترين اشتباه زندگيش خواهدبود؛ امّا اين محاسبات كه عادّي ترين محاسباتي است كه يك انسان معمولي در ذهن خودش مي گذراند، روي او تأثيري نداشت و پشت پرده را ديد. لحظاتي كه دردِ زخمهاي شمشير را تحمّل مي كرد، درواقع داشت عشقبازي مي كرد.

- آخرش

مي دوني؟ ما همه توي اين دنيا فقط و فقط يك رهگذريم. هركاري كه بكنيم، مي گذره. وقتي رفتيم تازه متوجّه مي شيم كه همش توي يك چشم بهم زدن بوده. آره، تمام اين ساليان دراز، تمام اين سختيها و يا حتّي خوشگذرانيها، همه و همش فقط در يك چشم بهم زدن سپري شده است. حالا ببين: كسي كه درمقابل اين ناملايماتِ روزگار و ديگران، هرچند هم زياد و سخت و طاقت فرسا باشه، طاقت بياره، درواقع در همين فرصت «يك چشم برهم زدن» تونسته معامله بزرگي بكنه. يك معامله بزرگ. همّش سود بوده. درواقع او با توجّه به اينكه بر آثار مثبت اين مقاومتش واقف هست، داره عيش مي كنه. عيش واقعي اينه يا اون كارهاي ديگر؟ وقتي يكنفر مياد و از اموالش به ديگران و خصوصاً نيازمندان مي بخشه، چيزي را ازدست نمي ده بلكه داره يك معامله بسيار پرسود انجام ميده امّا اون معامله صرفاً خريدن جايگاهي در بهشت نيست بلكه بمراتب برتر و والاتر از اونه. اون يعني جلب رضايت زيباي زيبايان. يعني لقاءَالله. خب مي بيني كه مي گذره: بد كني يا نكني مي گذره. شايد بخاطر همينه كه مي گن:

زمستان مي گذره و روسياهي به زغال مي مونه!

من خيلي به اين ضرب المثل فكرمي كردم ولي نمي تونستم معنيشو درك كنم؛ امّا تصوّر مي كنم كه حالا دارم يك كمي مي فهممش.

- حرف دل

خيلي دلم مي خواد حرف دلم را بزنم ولي نمي دونم چرا هيچوقت نمي تونم درست بريزمش بيرون. آخه من از اون آدمهايي هستم كه هر چيزي را مي بينم، يه جوري تفسير مي كنم و منشأ هزارتا ايده جديد برام ميشه. بعضي چيزا هم يه سري خاطراتي را برام زنده مي كنه كه وابسته به عمق وجودم است. ولي توي اين ميون، باتوجّه به آدمها و حكايتهايي كه ديدم، يه چيزايي شايد حاليم بشه!

- رايحه بهشت

مردي را مي شناختم كه بخاطر خدمت به مادرِ مريضش، ازدواج نكرد. مادرش بيمار بيمار بود و او خدمت به مادرش را تا آخرين لحظات ادامه داد. مادرش فوت شد و او چند سالِ بعد ازدواج كرد. سنّش زياد شده بود امّا خدا موهبتي از بهشت را به خونه اش فرستاد. زندگي ايده آلي داره و بعنوان يك استاد دانشگاه، فوق العادّه موفّق هست. اون هم بهشت اين دنيا را داره و هم بهشت اون دنيا. يكي ديگه هم مي شناسم كه رنج داشتن همسر بد و ناسازگاري را متحمّل شده و دم نمي زنه. مادر مريضش را حراست مي كنه و به گونه اي غير محسوس از بيمار روانيي هم مراقبت مي كنه و خلاصه هركاري بتونه مي كنه. ديدم كه به ديگران هم خدمت مي كنه. نمي دونم خدا به اين يكي چي ميده؟ ولي شايد توي دلش به بهشت ديدار يار رسيده باشه. بازم يكي ديگه از همكارهام بود كه مدّتها به پدرِ مريض و پيرش خدمت مي كرد. حتّي از كارهايي مثل..... هم دريغ نمي ورزيد. پدرش فوت شد ولي وقتي كه جريان فاش شد، گل سرسبد هرمجلسي، فقط خودشه. خدا مي دونه همين افراد، چندبار از دوست نماها راده شدند. آره، خيليها وقتي از مشكلات آدم آگاه مي شن، اونهمه لاف دوستيشون را فراموش مي كنند و از يه طريق كاملاً آبرومندانه، در ميرن! پس بهترين مونس و همدم و نيز بهترين سنگ صبور، خداي متعال است. آيا منم مي تونم جزءِ اين سعادتمندان باشم؟ هروقت حرف از حماسه كربلا به ميان مياد، مي گيم: خب اگه ماهم جاي اونها بوديم، همون كاري كه اون هفتاد و چند تن كردند، مي كرديم. امّا حقيقت اينجاست كه هنوز هم صحنه، صحنه كربلا است فقط شيوه ها عوض شده است. اونموقع ترس از جان بود، حالا ترس از آبرو و مال و مقام و اينجور چيزها. اون موقع قوم گرايي و خليفه سالاري بود، حالا هم ملّي گرايي صِرف و كوركورانه و اَدا و اصول درآوردن. آدمهايي كه عاشق باشن، فقط به يك تكه زمين دل نمي بندند بلكه همه جاي عالم وطنشون حساب ميشه. اگه جايي هم دم از ملّي گرايي مي زنند، يه بهانه است تا عشقشون را از يه جايي بروز بِدَن. اونها براي همه سرزمينها و انسانهاشون ارزش قائلند. ولي فرصتِ بروز عشق و محبّتشون را فعلاً در اين پهنه از گيتي يافته اند. يه نشونه خوبي كه دارند اينه كه: هرگاه از مفاخر ملّي سخن مي رانند، گوشه چشمي به سايرين هم دارند و هرگز نمي بيني و نمي شنوي كه آنها كسي يا فرهنگي را كوبيده باشند.

- پول

همون فرزانه اي كه چند روز پيش منو درموردِ اون ده سالي كه وضعش را نقل كردم، نصيحت مي كرد؛ يه حرفهايي هم درمورد پول زد. اون گفت كه پول خوشبختي نمياره و پرده از قسمت حسّاسي از زندگي گذشته اش برداشت. آره، اون با كلّي پول و اينجور چيزها نتونسته بود خوشبختي را ايجادكنه. منم به همين نتيجه رسيده بودم. مثلاً همين حقّ مأموريتهام، اوّلش كسي متوجّه نمي شد كه من فرمهاي مأمويتم را ردّ نمي كنم. خدا مي دونه چقدروقته كه اينكار را انجام مي دم. تا اينكه كم كم، اونم بعد از ماهها، بقيه متوجّه شدند. اوّلش با نصيحت كردن پيش اومدن و بعدش هم هزارتا برنامه ديگه. واقعاً هم به دلايلِ من گوش نمي دادند. درواقع اعتقاداتِ من را درك نمي كردند. هرچي مي گفتم كه اين موضوع، تنها يك راه براي بازگرداندنِ دريافتيهاي اضافه اي است كه بعنوان پاداشها و اضافه كاريهاي قلاّبي به من مي دن، بازم قبول نمي كردند و مثالهايي از آدمهايي برام مي زند كه متأسّفانه درقِبال كار كمي كه انجام مي دن، به شكلهاي مختلف و گاهاً نادرست، افزايش جيره و مواجبشون را راه مي اندازند! امّا اون فرمايشات ذرّه اي روي من تأثيرنداشت. راه خودم را ادامه دادم و مي دم. تا اونجايي كه بشه همينكار را مي كنم. مگر اونهمه پول را بي خيال نشدم؟ بخاطر چي بود؟ آره عزيزم، اون پولي ارزش داره و موندگار هست كه همراه و توأم با عشق باشه. با آبِ عزيز باشه. با يار باشه. مگرنه اينها فقط مايۀ ذلّت و خواري و وابستگي است. اينها بودي ندارند. من كه بالي به آتش عشق كشيده ام، اين مطلب را مي فهمم. اگه اونها هم حتّي يك نظر معشوق را ببينند، مي فهمند كه من از چي مي سوزم. تازه وقتي به اون عشّاقي كه تا آخرين لحظه و حتّي سالها پس از شهادتشون، رازهاشون فاش نشده بود، مي انديشم، از خودم شرمنده مي شم. من همين يك كار كوچيك را نتونستم مخفي كنم و رازم برمَلا شد. يعني لياقتم بيشتر از اين نبود. بهرحال ديگه كمتر سربه سرم مي زارن. ديگه براشون تقريباً عادّي شده. خدايا؛ نگذار دلم به اموالي كه منشأ مشخّصي نداره، راضي بشه. خدايا؛ بذار عشقِ حقيقي را تجربه كنم. بزار مثل همون شهداي والامقام كربلا اجازه حضور محفلت نصيبم بشه. خدايا؛ طاقتش را بهم بده تا بتونم همين پلك بهم زدن كوتاهِ دنيايي را پشت سربزارم.

هیچ نظری موجود نیست: