۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 18/01/1385

- اين چه جور شيطاني هست؟!

خيلي به اين موضوع مي انديشم چون شاهد مكرّرِ اين حالت هستم. ببين: از يكطرف مي دونيم كه شيطان كمَرِ همّت بسته تا انسان را منحرف كنه و توي قرآن هم صراحتاً ذكرشده. امّا ازطرفِ ديگه مي بينم آدمهايي وجوددارند كه كاملاً آمادۀ انحرافاتِ اجتماعي هستند ولي دستشون به جايي بند نمي شه. يعني اگه امكاناتش فراهم بود، بطورِ قطع اونها كارهاي بسيار بسيار نادرستي را مرتكب مي شدند! خب، حالا سؤالم اينه: پس شيطان چه كاري قرارهست كه انجام بدهد؟ اينهم محيطِ مستعد! پس چرا امكاناتِ اونجور كارها را براي اين افراد فراهم نمي كنه؟! مگه وظيفه اي غير از اين داره؟ نكنه دست و پا چلفتي شده؟! اينهمه جَوون كه آماده انحرافِ اساسي هستند، از خطرِ اساسي جناب شيطان در مسائل خيلي مهمّ مصون مونده اند. هرچند برخيشون درگير اون انحرافات شده اند، امّا تعداد بسيار بسيار بيشتري آمادگي دارند ولي شرايطش مهيا نمي شه. فقط كافي هست تا در شرايطِ گناه قراربگيرند امّا حضرتِ شيطان نمي تونه؛ شايد محدودش كرده اند و شايد... آهان؛ اين يكي فرضيه مهمتر هست! كدوم فرضيه؟ اينكه: شيطان در وجودِ خودمون است. من پيش دستي كردم چون مي دونستم يك بحرالعلومي فوري مي پره و مي گه: شيطان بوسيلۀ خودمون مي تونه اينكار را انجام بده؛ و از همون حرفهاي هميشگي. امّا من مي گم: اگه ما اَشرفِ مخلوقاتيم، پس شيطان كوچيكتر از اونيه كه بتونه ما را وادار به انجامِ كاري بكنه بلكه اين روند تصميم گيري خودمون است كه به ناكجا آباد ميره. اين رويۀ زشت و ناپسندمون بايد اسمش را گذاشته باشند: شيطان. البتّه مي دوني كه از قديم به خيلي چيزها نسبتِ شيطاني بودن مي دادند. مثل چِرك و كثافت! و بعدها كه ميكروب كشف شد، گفتند: چون اون وقتها نمي تونستند به مردم حالي كنند كه ميكروب است، مي گفتند شيطان است و از اين حرفها. خب بريم سراغِ همون دنياي مجازيمون. پس شيطان مي تونه يك ماهيت كاملاً انتزاعي در همون انديشۀ ما داشته باشه و بنيادش برپايۀ انديشۀ نادرست و هوي و هوسِ ما بناشده باشه. حالا اگه خواستيم برون فِكني كنيم، مي گيم: اين ما نبوديم كه اون فعلِ بد ازمون سَرزد بلكه شيطان بود و خيلي منصف باشيم مي گيم: فريبِ شيطان را خورديم. من كه تصوّر مي كنم: همه چيز در ذهنمون و توي همون دنياي مجازي مي گذره.

- دنياي توهّمي

بازم همون دنياي مجازي كه نمي شه اثباتش كرد! من يه نشونۀ ديگه هم سراغ دارم. آدمهايي كه توانائيهايي فراتر از حالتِ عادّي دارند. اونها فراتر از اين دنياي مجازي مي انديشند. اونطرفِ پرده را ديده اند. اونها مسلّط به اين دنيا شده اند. مي دونند كه اين دنيا هيچّي نيست. فقط سراي امتحان و كوشش است.

پرده بالا رفت و ديدم هست و نيست راستي آن ناديدنيها ديدني است

يا

مرغِ باغِ ملكوتم، نيم از عالمِ خاك.....

اين گفتار نشانه از چيست؟ صاحبدلاني كه اين اشعار و نمونه هايش را سروده اند، به چه مقامي دست يافته اند؟ اصلاً امام حسين(ع) چه چيزي را با تمامِ وجود درك كرده بود؟ من كه مي گم، همين واهي بودنِ اين دنيا را. آره، اونم مثلِ ساير اولياءالله، واهي بودنِ اين دنياي بي مقدار را درك كرده بود. هرچند تمامِ وظايف و اِلزاماتِ انساني را بجا مي آورد امّا كاملاً به اين سَراي امتحان، واقف بود و اسيرِ توهّماتِ اون نشد. روزي از مرحوم پدرم پرسيدم: چه كاري از همه كارها بهتر هست؟ او پاسخهاي كوتاهي مي داد و باهم كمي بحث كرديم. دستِ آخر چيزي گفت كه من نتونستم ادامه بحث بدم. توي عالمِ بچّگيم، حسابي جاخوردم و دنبالِ معنيش مي گشتم. شايد هنوزم معنيش را بدرستي درك نكرده باشم. او گفت: فداكاري. امروز از خودم مي پرسم: چه كسي حاضر ميشه تا فداكاري كنه. اونم نه تنها از جان يا مال بلكه حتّي از آبرو. آره، فداكاري از آبرو بسي دشوارتر است. مثلِ حضرتِ خِضرِ نبي(ع) كه با عنايت به دانش الهيي كه داشت، مجبور بود بدون دادنِ توضيحي، اقدام به سوراخ كردنِ كشتي ميزبانشون بكند. كشتيي كه صاحبانشان با صميميت از ايشان و حضرتِ موسي(ع) پذيرايي كرده بودند. درواقع علّتِ اين كارشون همانا نزديك شدنِ پادشاهي ظالم به آن كشتي بود و اگر آن ستمكار متوجّه مي شد كه اين كشتي آسيب ديده است، از غَصب كردنش منصرف مي شد و اِلاّ همچون ساير كشتيهاي ديگر، اين يكي هم توقيف مي شد و دارندگانِ مستضعفش، تنها مَمرِّ معاششان را ازدست مي دادند. به اين مي گن: فداكاري در آبرو. البتّه دشوارتر از اينها هم بوده است. چه بسيار مرداني كه تهمتهاي هوسراني بر پيشانيشان نقش بسته است درحاليكه شجاعانه در راهِ حفظِ حريمها اقدام كرده اند و لب از اسرار نگشوده اند. حالا خودمونيم؛ چه كسي مي تونه اينجور فداكاريهايي بكنه؟ من كه فكر مي كنم كسيكه بر بي مقداربودن، توهّمي بودن و مجازي بودنِ اين دنيا واقف شده باشه و يه جورايي، اونطرفِ پرده را ديده باشه.

- سكوت

هنوز نمي دونند. آره، نمي دونند و نمي خوام هم بدونند. طرف فكرمي كنه هنوز و بعد از اينهمه سال نفهميدم كه چجوري سعي كرد تا از هويت من براي ضربه زدن به ديگري استفاده كنه. خيلي بهم اظهارِ اِرادت مي كنه. ولي فكر مي كنه نمي دونم سعي داشته از قِبَلِ ارتباطش با من، همين منِ بي مقدار، سعي در ادامه بازيهاي نادرست و منفعت جويانۀ اجتماعيش بكنه. آموخته ام كه سكوت كنم. بزارم همونجوري كه مي خوان فكركنند. اونها بايد نتيجۀ اعمالشون را ببينند. بايد اسير اون منيتها و چه شدم و كي هستمهاشون بمونند. بايد بزارم فكركنند تا دارن درست پيش مي رن. اين حدّاقلّ مجازاتي است كه براشون متصوّر هستم. نمي دونند كه مي دونم چجوري با آدمها بازي مي كنند. از لبخنداشون، از كنجكاويهاشون و مهم تر از همه، از نيازهاشون سوءِ استفاده مي كنند. هركسي خودش بايد عاقل باشه. خودش بايد دوست و دشمنش را بشناسه. يه روزي، يه پروژه سنگين داشتيم. يكي از همين حضراتِ منم-منم، ادّعا كرد كه در فلان مرحله، كمكون مي كنه. وقتيكه زمانِ نياز فرارسيد معلوم شد كه اون، فقط يك منم-منم بوده كه حالا گندش دراومده. از اساس تِزِش غلط بود و من بروش نياوردم. چند شب بيداري كشيديم تا آبرمون را نجات بديم. خدا هم كمكمون كرد و البتّه دعاي پدر يكي از نزديكانم. امّا بعدها بيش از پيش برام معلوم شد كه چه افرادي ميان و به آدمِ عرضِ اِرادت مي كنند... من در درونِ خودم، هنوز آب را زنده نگاه داشته ام و رازها بهش مي گم. حتّي آنچه كه اينجا ميارم، تنها گوشه اي از رازهايي ايست كه يك روزي در گوشِ آب نجواخواهم كرد. او مَحرمِ اسرارِ من است. او پاكي من است. اون موجودي است كه هرلحظه كه مي گذرد، بيش از پيش به پاكيش ايمان مي آورم.

- قنوت

بااينكه ديروز آماده بستنِ هميشگي دروازۀ گورستان شده بودم و در يادداشتهام نوشتم؛ هنگام نماز ظهر و عصر، توي قنوت، ناخداگاه دلم شكست و بيادِ آب افتادم و دوباره همون دعاي هميشگي ولي با دلي صد چندان شكسته تر را سردادم. ناگهان به خودم آمدم و انديشۀ بستنِ دروازه را مروركردم. آه خداي من؛ توانم را بكلّي ازدست دادم و به سختي روي پا ايستادم. نمازم را با كمترين توانِ جسمي ادامه دادم و......

هیچ نظری موجود نیست: