۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 21/8/1384

- يخ

اگه چندتا قطعه يخِ كوچولو كه توي يك ليوان آب هستند را مدّتها در دماي اتاق به حالِ خودشون وا بزاريم، پس از مدّتي، هنگاميكه بهشون نگاه كنيم، مي بينيم كه همزمان با آب شدنشان، بهم چسبيده اند. آره بهم چسبيده اند. درست مثل افرادي كه دست به دستِ يكديگرداده اند و يا اينكه همديگر را در آغوش گرفته اند. البتّه درست درلحظاتِ آخرِ زندگيشون. شايد از ترسِ آخرين لحظات به هم متوسّل شده اند؛ يا اينكه دست در دستِ هم دارن بالارا نگاه مي كننده و به آخرين نيايشهاشون مشغولند. ولي چرا به اين نكته كمتر توجّه مي كنند كه دارن توي آب حلّ مي شن. آره، دارن توي آب حلّ مي شن. آب!

- ماه

ديشب براي خريد و كارهاي ديگه، مكرّراً از ماشينم پياده شدم و بعد سوار. هربار هم درست مثلِ هميشه يك نگاهي به آسمون مي انداختم تا ماهِ عزيزم را ببينم. ديشب ماه تقريباً نيمه بود و خيلي زيبا مي درخشيد. هربار كه نظرم بهش مي افتاد، علاوه براينكه نقشِ زيباي آب، يعني عشقم را تويش مي جستم، بصورتِ غيرِ ارادي، خدايم را صدامي زدم. آخرش به اين فكرافتادم كه چرا اينجوري ميشم؟ كمي تأمّل منو به اين نتيجه رسوند كه: براي نگريستن به اون زيباييها بايد به بالا، يعني جايي كه غالباً بدور از مظاهر دنياي پيراموني و مادّيمون، خدا را درآنجا مي جوييم و دعا مي خوانيم، مي نگريم. يِجور تجسّمِ خداپرستي و معنويّت در جايگاهِ ماه وجودداره. يعني داره با زبانِ بي زباني بهمون ميگه: اگه زيبا هستم، زيباييم از خداست و اگه زيباييم را ببيني، راهي به مشاهده هرچه بيشترِ زيباييهاي خدا پيدامي كني. واي خداي من! من كه در ماه آب را مي بينم، چه بايد بكنم؟! يعني اونهمه زيبايي و پاكي و صميميّت خدايي هست؟ حتماً همينطوره. مگه نه؟

- عشق

يه عدّه درعجب هستن كه من چطوري مي تونم اينهمه ناملايمات، خصوصاً سختيهاي كاري را تحمّل كنم. عدّه ديكه مونده اند كه من چرا آرزوي پول و اينجور چيزها را نمي كنم و تمامِ فعّاليّتهاي فوقِ برنامه ام را براي كسبِ درآمد، متوقّف كرده ام. كلّي سرزنش شنيدم. ولي من نمي تونم. نمي تونم بدونِ عشق دست بكاري بزنم. آره عشق. پول بدونِ عشق معني نداره و بي ارزشه. مثلاً قراره با پول چكاركنم؟ برم ماشينِ آخرين سيستم بخرم و خونه دراَندشت بسازم؟ برم اينور و اونورِ دنيا حال كنم؟ نه، هرگز. بردونِ آب و عشق هرگز. آخه من با چه زباني بگم كه عشق را ديده ام. من عشق را با تمامِ وجود حسّ كرده ام. من مي دونم اون چه شكليه. مي دونم چه صفا و صميميّتي داره. سعدي هم مي دونست. حافظ كه ديگه صددرصد. منم مي دونم. بخدا مي دونم. من با آب بودم. من عاشقِ سينه چاك آبم. همون آبي كه عشق با اون معني پيدامي كنه؛ و همون عشقي كه آب با اون دروجودم جان مي گيره. آره اون آتشِ عشقِ كه آب با خودش داره. اين حكايتِ واقعي آب و آتش است. درواقع آتش، آب هست و آب، آتش؛ و ميزبانِ ايندو كه درواقع يكي هستند، خاك است. اين خاك آزاده هست كه سينه چاك آب است. اين آبِ آزاده هست كه آتش دلِ خاك را مهارمي كنه و سپس شادان به هوا فوران مي كنه و سبزي و خرّمي را نقش خاطره عشق مي زنه.

- خارجيها

يكي از دوستان كه توي خارج يك كارِ حسابي پيداكرده و همه جا مي گرده برامون تعريف كرد كه: يك روز خانمش دو سه بار به موبايلش زنگ زد و اونهم با صداي آروم بهش جواب داد. بعد متوجّه ميشه كه جوّ خاصّي بر محيطِ كاريش غلبه كرده. يك انگليسي بهش نزديك ميشه و ميگه فقط يك نصيحت بهت مي كنم: اگه يكي دوبارِ ديگه اينجوري با موبايلت حرف بزني همه فكرمي كنند كه مشكلِ خانوادگي داري. نبايد اينجا با خانواده ات صحبت كني!

اون برامون تعريف كرد: باتوجّه به دستورالعملِ جديدي كه مثلاً در آلمان صادرشده، كارمنداني كه در محيطِ كارشون خميازه بكشن را اخراج مي كنند. اون گفت: جداشدنِ همسران (حتّي باوجودِ فرزند) يك امر كاملاً عادّي است و خصوصاً اين موضوع بيشتر هنگامي رخ مي ده كه ذرّه اي شك كنند كه وجودِ همسر ممكن است در پيشرفتشون اِخلال وارد كنه. خداي من! حتّي از برخي رؤساي ترازِ اوّلِ برخي مؤسّساتِ پيشرفته هم اسم برد! من نمي خوام بگم كه اين وضع بد است و يا خوب؛ ولي بهرحال اينجوري هست. آره، مي دونم خيليها با رفتن از اين كشور، از همسرشون جداشده اند امّا آخه آيا پيشرفت خصوصاً در علوم و فنونِ پيشرفته و يا تجارت، ارزشِ چنين رفتاري را داره؟ نمي دونم. شايد! ولي يه موضوعِ ديگه اينكه: خواهرها و برادرهاي من كه سالهاي سال است در آمريكا زندگي مي كنند، چنين رفتاري ازشون سرنزده. مگه اونها شغلهاي حسّاسي نداشته اند؟

- پدربزرگِ آب

بازم به يادِ پدربزرگِ مهربونِ آب افتادم. اون هَراَزگاهي، يه جايي، آب را غافلگيرمي كرد و بعد سرش را بيرون مي آورد و به آب مي گفت: داتّي. آبم همينكار را با اون مي كرد و با لهجه شيرين و نوك زباني جواب مي داد: داتّي. آه خداي من. مطمئنّم كه هنوز هم پدربزرگِ مهربونش همينكار را داره انجام مي ده چون دوستش داره. آخه آب را ادامه وجودِ بابركتِ خودش مي دونه. چراكه نه. آخه هركارِ خوبي كه آب انجام بده و هردلي را روشنايي ببخشه، پاي پدربزرگِ مهربونشم حساب ميشه. پدربزرگش خيلي وقتها سنگِ صبورِ من بوده. همه چيز را مي دونه. سالهاست كه مي دونه. منم يكي از اونهايي هستم كه خودمو مديونش مي دونم. اگه علم و دانشي هست، از بركتِ وجودِ پرفيضِ اونه. پس يقيناً گره گشا و مشكل گشا است. مگه نه؟

- ميهماني

خدايا، چطور تونستي ميهمانت را از اين ميهماني بيرون كني؟ مگه نه اين است كه ماهِ رمضان، ماهِ ميهماني خداست. خدايا خودت مي دوني كه توي اين ميهماني داشتم دردهامو به مرحمِ شبهاي بابركتش تسكين مي دادم. خدايا خودت خوب مي دوني كه يكسال، همه روزه، انتظارش را كشيدم. خودت مي دوني كه روزهاي آخرش داشتم ديوونه مي شدم و آرزوي تمام شدنم را همراهِ تمام شدنش مي كردم. آخه چطور تونستي ميهماني كه رَداي بلندت را گرفته بود و زَجّه ها مي زد اينگونه از اين ميهماني بيرون كني؟ مي دونم همه جا هستي و شاهد همه چيز خصوصاً ناملايماتي كه بنده هات تحمّل مي كنند؛ ولي من به اون ميهماني دل خوش كرده بودم. به شبهاي قدرش. به همه چيزش. حالا توي يك كوير، بدون آب موندم. دور از آب. نه دست و دلم به كار ميره و نه تاب و طاقتِ قدم برداشتني برام مونده. آب را در ماه ميّابم آنگونه كه آب ارتباطِ مرا با دوره ظهور ماه دريافته بود! آيا بازهم مي خواهي آزمايش بشم؟ بازم سرآبها، آبنماها، آبفشانها و ... بازم بايد نشون بدم كه فقط و فقط به آب وفادارم؟ يعني هنوز ثابت نشده؟ هنوز شكي هست؟ باشه؛ هرجور كه فكرمي كني بهتره. هرجور كه خودت صلاح مي دوني ولي اينو بگم كه: ديگه رمقي برام نمونده. ديگه دارم ازپا درميام. بدونِ آب، جاني برام نمونده. هرچي هست، فقط ظاهرم هست. يك جنازه متحرّك. يك آدمِ خسته و درمونده. كسي كه در آستانه ناامّيدي است. كسي كه شيطان، اين قسم خورده پليد، برايش دندان تيزكرده است. دنداني كه اگر برجانم نشيند، تا اعماقِ وجودم فروخواهدرفت و سمّ مهلكش، تمام دين و ايمانم را خواهدسوزاند! اَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَيطانِ الرَجيم.

هیچ نظری موجود نیست: