۱۳۸۵ اسفند ۷, دوشنبه

يادگار 25/02/1384

- نمي دونم

چرا بايد ما آدمهاي خيلي خوبي باشيم تا شايد صلاحيت ديدار اماممان را پيدا كنيم؟ آخه آدمهايي كه خوب نيستند به اماممشون بيشتر احتياج دارند. اونها بايد هدايت بشن. نياز به هدايت دارند. امامِ زمان كجاييد؟ من بدجوري بهتون نيازدارم.

- سرآب

وقتي مدّتِ زيادي دستمون به آب نرسه، سرآبها خود نشون مي دن. آره من اين روزها بيش از هر وقت ديگري مورد تهاجم سرآبها قرارمي گيرم. ديگه طاقت ندارم. نمي تونم تحمّل كنم. مي ترسم فرق آب و سرآب را هم ديگه نتونم تشخيص بدم. دوباره دارم دچار تزلزل مي شم. آب براي من مفهومي بس اصيل و اساسي داره حالا بدونِ اون، داره هزاران هزار فكرِ بد بهمراه اونهمه سرآبهايي كه سرِ راهم قرارگرفته به سرم خطور مي كنه. اوّلش از بدبينيها و خاطرات تلخ گذشته و نامردميهايي كه ديده ام شروع ميشه. من اينو مي دونم. شيطان از همه طريق سعي در نفوذ داره. من توي مركز افكار و متأسّفانه مسائل زشت اجتماعي قراردارم. چيزهايي مي بينم كه بيش از پيش جاي خالي آب را برام زنده مي كنه. چون مكرّراً اين حالت تكرار مي شه، من دچار نوعي ناامّيدي مي شم. حالا وقتشه كه شيطانِ لعنتي بازم خودي نشون بده. از سرآبها بيش از پيش استفاده مي كنه. حالا سرآبهاي زيادي را پشتِ سرِ هم پيشِ پايم مي گذاره كه هرآن هركدوم بتونه جاي آبِ اصيل و مهربونِ خودم را بگيرم، كارم تموم بشه و كاملاً در آغوشِ اون شيطانِ لعنتي قراربگيرم.

دلم مي خواد گريه كنم. دلم مي خواد فرياد بزنم. تا خدا بشنوه. دلم مي خواد زودتر برم. برگردم. برگردم به اونجايي كه بايد يكروزي به وصال حقّ برسيم. اين بدن و اين اجتماع برام خيلي تنگ شده. من بدون آب اينجوري ميشم. خدايا بازم به تو پناه ميارم.

- واي

چيزهايي مي بينم كه باوركردنش برام دشواره. دارم مي بينم ولي ... . من حالا توي دانشگاه با افرادي برخورد دارم كه غالباً شخصيتِ اصليشون را در اين محلّ بدست ميارن. بچّه هايي را ديدم كه در زمانِ ورودشون يعني هشت ماهِ پيش خيلي كارشون درست بود حتّي بعضياشون از خانواده هاي اصيل بودند. امّا اين روزها مي بينم چقدر تغيير كرده اند. چه ارتباطاتي؟! چه كارهايي؟! آنچنان كه عموميتش را هم را به نحوِ غير قابل تصوّر و بصورت گسترده اي شاهدم. حتّي دست از سرِ منهم برنمي دارند. مَني كه درفراغ آب، عزادارم. تمام هيكلم اين را نشان مي دهد امّا اين وامانده ها نسبت به اين موضوع هم بي تفاوتند و راهِ خود را پيش مي برند.

- چطور؟

نمي تونم گذشته ها را ازياد ببرم خصوصاً كه اين روزها... . آخه چطور ميشه كه آدمها، يعني اون اَشرفهاي مخلوقات، اينجوري و به اين راحتي زيرِ همه چي بزنن. حتّي به قولهاي خودشون عمل نكنند. همديگه را به چيزهاي بدي متّهم كنند. به چيزهاي خوب نينديشند. عشق را ازياد ببرند. همديگه را عين آشغال توي سطلهاي آشغالي كه تهشون سوراخ است بيندازند. چطور ميشه اينكارها را بكنند؟ چطور مي تونند؟ من نمي تونم قبول كنم. مگه دنيايي كه از عشق آكنده باشه، چه عيبي داره؟ چي كم داره؟ مگه همه تلاشمون اين نيست كه روزي توي اون دنيا به چنين جايي برسيم؟ پس چرا اينجوري حتّي زمانيكه گوشه هايي از اون عالم عشق و محبّت و صميميت را مي بينيم، اينگونه دربهاي سطلهاي آشغالامون را بازمي كنيم و متأسّفانه از نزديكترينها و متعهدترينها شروع مي كنيم؟! چطور ممكنه انسان خودش و حقيقتِ خودشو اِنكار كنه. اين محالِ؛ پس اين كارهاي زشت ناشي از چي است؟ چطور داستانهاي دو انگشت را ازياد مي بريم؟ چطور شفّافيت را نمي بينيم؟ چطور آنچه كه اندوخته ايم را از دست مي دهيم و با دستانِ خودمان دور مي اندازيم؟ و مهمتر از همه چرا نمي تونيم دوباره به راهِ درست برگرديم و خرابه ها را آبادكنيم؟

اگه اينجوري باشه، بايد سرآبهاي بي شماري را شاهد باشيم چرا كه خودمون آب و صفاي اطرافِ آب را رها كرده ايم. حالا بايد در برزخ قراربگيريم. برزخ يعني تكرار موقعيتهايي كه خرابشون كرده ايم. برزخ يعني.... .

هیچ نظری موجود نیست: