۱۳۸۵ اسفند ۷, دوشنبه

يادگار 27/02/1384

- پائولو كوئيلو

نزديك به يك هفته بود كه بيش از پيش به اين نويسنده عجيب و غريب فكرمي كردم. گاهي اوقات ازدستش ناراحت بودم و گاهي اوقات فقط به نوشته هايش مي انديشيدم. علّت اينكه دائماً به ذهنم خطورمي كرد را نمي دانستم ولي گاهي اوقات مي انديشيدم كه نوشته هايش بنحوي تنظيم شده است كه سليقه هاي مختلف را پاسخگوباشد امّا افراد مختلف تصوّر مي كنند كه ديگري كه از نوشته ايشان خوشش آمده است نيز برداشتي برابر با او دارد. نوعي پيوند پوشالي بين افراد ايجادمي شود كه بعدها با تلنگري ازهم مي پاشد. اين انديشه گاه گاهي به ذهنم مي آيد ولي هرگز نتوانسته است من را به يقين برساند. حقيقت امر اين است كه روزي آب زلالي كه از كنارش عبورمي كردم، كتابهايي از اين نويسنده را به من رسانيد و براي مدّتي و حتّي حالا مرا تحت تأثيرقرارداد.

بهرحال ديروز بود كه توي يكي از مطالب جالبي كه در صفحات اينترنت ديدم، تقريباً متوجّه شدم كه چرا اين روزها بيش از روزهاي ديگر به او و آثارش مي انديشيدم تا حدّي كه مي خواستم براي پائولوكوئيلو چيزي بنويسم و ارسال نمايم و اعتراض كنم! خوب شد كه اينكار را نكردم.

- آب و شب

ديشب به خواب عميقي فرورفتم. نزديك به 72 ساعت بود كه درست نخوابيده بودم و ديشب كنترلم را ازدست دادم و به خواب رفتم. ساعت را براي حدود سه و نيم بعد از نيمه شب تنظيم كرده بودم تا مرا بيداركند و به عبادت مختصري بپردازم ولي از شدّت خستگي ظاهراً ناخودآگاه دستانم درزمانِ برخاستنِ صداي زنگِ ساعت، بسويش رفته بود و آنرا خاموش كرده بود. نهايتاً حدود ساعت چهار و نيم بيدارشدم امّا حالِ عجيبي داشتم. من چيزي از خوابي كه ديده بودم بيادنمي آوردم امّا بسيار خوشحال بودم. دائماً به آب مي انديشيدم. حالي چون حافظِ عزيز بهم دست داده بود آنچنان كه دلم مي خواست از زلف و لب معشوق سخن برانم. تمام وجودم مملو از عشق شده بود؛ حتّي الآن هم بازمانده اي از آن حالت را دارم! نمي دانم داستان چيست. نمي دانم روحم در عالم خواب ميهمانِ كه بوده است كه تا اين حدّ شادابي معنوي و نه ظاهري يافته است ولي هرچه هست (هرچند كه حدسهايي مي زنم) جالب و فوق العادّه است. حال عشق و ساغر و ساقي از يكسو و زلف و خال و لب يار از سوي ديگر چه حالي ميده.

- چيزهاي عجيبي از قرآن

ديشب بازهم سراغ كلام خدا رفتم. خيلي عجيب بود چرا كه سوره نمل و همانجايي كه داستان پيچيده بلقيس و سليمانِ نبيّ را ذكرمي كند، آمد. احساسِ قبل از خواب كه خيلي قوي بود اينچنين بود كه مي انديشيدم چيزي درون آن سوره است و لازم است من آنرا درك كنم امّا تاكنون نفهميدمش. چندبار داستان را مروركردم. به دقّت به آن فكركردم. مي دانم كه بلقيس چگونه متوجّه اشتباهش شد و چگونه حضرت سليمان باعث شد تا او به راه حقّ برگردد. مي دانم كه سليمان نبيّ چه قاطعيّتي نشان داد امّا نمي فهمم كه چه نكته اي را ازقلم انداخته ام. آيا چيزي را بايد مي آموختم و در زندگيم به اجرا مي گذاشتم؟ حتماً چنين است. ولي من از چه نكته اي غافل مانده ام. من كه آرزوي بازگشت را كرده ام. هرچي هست در جريان بلقيسِ بزرگوار است. بهرحال من در اين انديشه بودم كه به آن خوابِ آنچناني رفتم.

صبح نيز سري به قرآن زدم. اينبار عجيبتر شد. سوره يوسف آمد. داستان عجيب يوسف(ع)!

هیچ نظری موجود نیست: