۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 4/01/1385

- زمان

باورم نميشه كه اين راه را آمده ام! باورم نميشه كه اينهمه اتّفاق براي من رخ داده! نمي تونم قبول كنم كه اينجوريه! حتّي عجيبتر اينكه توي زمان حسابي به عقب برگشتم امّا نه اونجوري كه توي فيلمها و كتاب داستانها است. شايد نزديك به ده سال يا حتّي بيشتر به عقب برگشتم. آره؛ زندگي برام شده درست عين يك جويبار آرام كه آهسته آهسته و پيوسته به جلو ميره و من هم دركنارش مي تونم بايستم، همسو با آن راه برم و يا درخلاف جهتش، به عقب برگردم. بعضي وقتها اين حالت برام خيلي راحت اتّفاق مي افته. اينجوري به عقب برگشتم. وقتي يكنفر بهم صحبت ميكنه و ازم كمك مي خواد، وقتي يك طفل معصوم بهم وَرميره و يا هنگاميكه كه به مفاهيم اصيلي همچون عشق و كائنات و خلقت مي انديشم، خيلي راحت مي تونم خودم را كنار همون جويبار احساس كنم و به عقب و جلو برم. راحتِت كنم: شدم دونفر. يكي توي يه قايق كوچولوي اسباب بازي اونم وسط جويبار است و اون ديگري، كنار جوي ايستاده و نظاره گرش هست. هردوشون خودمَم! به خاطراتم مي تونم به شكل عيني بگرم. ديگرون هم برام همينجوري شده اند. اونها را هم وسط همون جويبار، توي قايقهاي كوچولوي اسباب بازيشون مي بينم. كارهاي خوب و بدشون را از اون بالا و كنار جوي نگاه مي كنم. مي بينم كه همه كارهاشون يجور بازي هست و خودشون نمي فهمند. اونها مهره هاي بازي هستند و نمي خوان حتّي براي يك لحظه هم كه شده، از بيرون خودشون را ببينند. وقتي سرِ هم كلاه مي زارن و همديگه را اذيت مي كنند، بخصوص موقعيكه نمونه خود من كه ميون اونها هست را آزار مي دن، از بيرون نگاهشون مي كنم و مي خندم؛ چون راحت مي تونم كنار جويبار زندگيشون جلو يا عقب برم و گذشته يا آخرتشون را ببينم. بعد يواشكي به اون يكي نمونه از خودم كه ميونشون گيرافتاده چشمك مي زنم تا آروم بشه. درواقع يادش ميارم كه بايد تحمّل كنه و فراموش نكنه كه اينها همش بازي هست و گذرا.

- ديدگاه

خيلي واسم عجيبه چون نه تنها در زمينه هنر بلكه درخصوص برنامه نويسي كاملاً با ديگران متفاوت مي انديشم. راه حلهايي كه ارائه مي دم، مثل ديگران و حتّي كتابها درست هستند امّا زمين تا آسمون با اونها متفاوت است. چند روزِ پيش هم يك مسئله در كلاس طرح شد و راه حلهاي كلاسيكش هم بيان شد. به بحث گذاشته شد و من متوجّه شدم كه مي تونم از زاويۀ ديگري هم به اينگونه موارد نگريست. خيلي ساده بود. وقتي راه حلّم را ارائه دادم، استاد به ديگران گفت كه: ايشان (يعني من) هميشه راه حلهاي قشنگي براي مسائل ارائه مي كند. آخرش هم گفتند كه اين شيوه بايد بنام من ثبت بشه. مي دونم كه همه انسانها خصوصاً در بُعد هنري با يكديگر متفاوتند امّا هرگز تا اينحدّ تفاوت نديده ام. تفاوتها غالباً در سليقه ها يا ارائه ها بروز مي كنه امّا من از اساس با ديگران متفاوت مي انديشم. مثل دكوربندي اتاقها! آره، هيچ جايي اون چيزي كه در ذهنم وجودداره نديده ام؛ حتّي فكرنمي كنم شبيهش هم ديده باشم. توي سخت افزار هم همينطور هستم. وقتي استاد داره مدارهاي كنار ميكروكنترلرها را توضيح ميده، مي دونم براي تكميل يك سخت افزار از چه اِلِمانهاي الكترونيكي مي خواد استفاده كنه و پيشاپيش ابرازمي كنم ولي بعد از تأييد استاد، باهاشون بحث مي كنم و شيوَشون را ردّ مي كنم. نمي دونم چرا اينجوري ميشه چون از بنياد ساختارهاشون را بسيار ابتدايي و كند احساس مي كنم. دارم باتمام وجود نياز به انقلاب تكنولوژي را در تمام سطوح ميكروپروسسورها حسّ مي كنم ولي نمي دونم اينها چرا اينجوري عين يه خَرِ لنگ دورِ خودشون مي چرخند؟! چرا حركت نمي كنند. پروژه هاي هوش مصنوعي فارغ از اونهمه محاسبه رياضي را امكانپذيرمي بينم ولي آخه چرا...؟ من از اين تفاوتهاي بنيادي در انديشه و سليقه ام نسبت به ديگران زجرها مي كشم. درواقع اينو مي دونم كه راز اصلي موفّقيتهام در نرم افزارهاي بزرگي كه تا همين دوسال پيش ارائه مي كردم، ريشه در اون تفاوت داشته امّا به چه زباني بگم: من نمي دونم از اينكه يك دانشجوي نفرِ اوّل هستم خوشحالم يا ناراحت! حقيقتش ابداً اِرضاء نمي شم. يه چيز كم هست. آره مي دونم! اونو كم دارم. آرزوهام رو كم دارم. آب را كم دارم. من گوشه اي پنهان بودم و آب منو به اين حركت واداشت. حالا بدونِ اون نمي تونم.... لحظه اي نيست كه به فكر فرارنيفتم و نخوام خودم را از اين بند و زنجيرها نجات بدم. درست وقتيكه به حالت انفجارمي رسم، يه نگاهي به كنار جويبار مي كنم و خودم را كنارش مي بينم. آره اون بهم يك چشمك مي زنه و با يه لبخند كه معلومه داره باهاش كوهي از غم را مخفي مي كنه، آرومم ميكنه.

- سلام

خداي من؛ وقتي به آخرهاي نماز مي رسم؛ درست اونجايي كه بايد به آخرين پيغمبر خدا سلام بدم، احساس خجالت مي كنم. خيلي سخته. من خودم را بايد در جوار ايشان و در محفلي خدايي ببينم تا بتونم بهشون عرضِ سلام كنم. آخه مگه ميشه؟! منِ ناچيز در محفلِ عبادت دركنار اون بزرگوار بوده باشم و بتونم به راحتي بهشون سلام كنم؟ بخدا يه جور احساس خجالت عجيبي بهم دست ميده. تازه بعدشم بايد به خودمون و ساير بندگانِ صالح خدا سلام بدم. اينم برام سخته آخه جمع بين من و اونها......

- قول و تعالي

مي دونم قبل از اينكه روحمون در اين جسم دميده بشه، درست هنگاميكه پدرمون حضرت آدم(ع) درمقابل همه كائنات نامهاي خداوند را يكي پس از ديگري ذكر مي كرد؛ همه ما احضارشديم و ازمون عهد گرفتند. مي دونم توي عالم ذر بوديم. مي دونم كه همه ما مي دونستيم كه با آمدن به اين دنيا، چه درد و رنجي را متحمّل مي شيم. امّا اينو هم مي دونم كه براي ارتقاء درجه وجوديمون و قرب بيشتر قبولِ زحمت و مشقّتِ اين دنيا را كرديم. اين دنيا درست مثل نرده باني است كه بايد رنجِ بالارفتن از اون را تحمّل كنيم تا بتونيم به درجه بالاتري برسيم. هرچه سخت تر باشه، شيب اون نرده بان بيشتره و با هر پلّه، ارتفاع بيشتري را طي مي كنيم. درسته كه براي بعضيها اون نرده بان تقريباً افقي است و با طي چندين پلّه از آن چندان ارتفاعي بالاتر نخواهندرفت امّا براي برخي ديگه، آنچنان شدائد طاقت فرساي زندگي وجودداره كه نشون ميده اون نرده بان، تقريباً بحالت عمودي است. خوشا بحالشون. وقتيكه مي بينيم نرده بان امامان معصوممون چگونه قائم بوده، به سرعت زايدالوصف اونها در صعود به جايگاه لِقاءالله پي مي بريم. السّلام و علَيك يا اَباعبدالله.

- خواب

بارها و بارها شده كه خواب آب را ديده ام. حتّي اگه وقفه اي هم پيش آمده، بازهم دوباره سعادت ديدار رويش، دير يا زود ولي در عالم رؤيا نصيبم شده. وقتي تنها هستم و چشمم به ماه مي افته، آب را در اون مي بينم و اسمش را با صميميتِ تمام صدا مي زنم. بعدش هم يه نگاهي به خدا مي كنم. نگاهي كه فقط اون مي دونه در پَسش چه رازها و اشاره ها و گِله ها پنهان است. گاهي اوقات احساس مي كنم كه قلبم همون موقع ميشكنه. يه جور سوزش را درش احساس مي كنم ولي اين روزها بياد اون يكي وجودم مي افتم كه كنار جويبار زندگي داره با چشمهاي پر از اشك بهم نگاه مي كنه. منم چشمم را توي چشمهاش مي دوزم و اون باهمون حالِ روحانيش، يه لبخند مهمونم مي كنه و با يك چشمك ميگه: همه چيز را بسپار به خدا. وقتي مي خوام بهش بگم كه: بخدا نمي تونم، ديگه طاقت ندارم. بغض گلوم را بيش از پيش فشار ميده و صدام درنمياد. كلّي صحنه جلوم تداعي ميشه و بيهوش مي افتم كف قايق اسباب بازيم. آره قايقي كه در ميان آب همون جويبارِ زندگي، ناباورانه داره جلو ميره. وقتي قايقهاي ديگه دور و برم حلقه مي زنند و با حرفهاشون سعي مي كنند منو به هوش بيارن و ازم حرف بكشند، بالبخندي ظاهري، توجّهشون را به چيزهاي ديگه جلب مي كنم هرچند كه اين روزها ديگه اين ترفندم هم چندان كارساز نيست. بعد يواشكي و از ميون اونها به خدا نگاه مي كنم بهش مي گم: خودت مي دوني ولي من نمي دونم. همه چيز را مي سپارم به تو.

- ده سال

نمي دونم چرا دائماً با اين عدد يعني دَه، سروكار پيدا مي كنم؟ من متولّد 1348 هستم و چنانچه ده سال ديرتر بدنيا مي آمدم، سال 1358 مي شد كه من به انحاءِ مختلف به اون سال اشاره داده شده ام! من ده سال پيش وارد همين شركت برق شدم! فرزانه اي چند ماه پيش به شكلي بهم نزديك شد و پرده از گوشه اي از مشكلاتم كه تا اون زمان كسي نمي دانست برداشت. او فوق العادّه باخداست و دردي را كه در دل پنهان داشته بودم را به ظرافت دريافت. سعي كرد كه كمكم كند خصوصاً هنگاميكه متوجّه شد كه من سالهاي سال است چنين شرايطي را تحمّل كرده ام و راز نگفته ام و از كسي جز خداي مهربون كمك نخواسته ام. من نيز پافشاري كردم كه بازهم مي خواهم به خداي خودم متوسّل بشم و تمنّا دارم تا مرا در اينكار آزادگذارد. هنگاميكه فهميد كه درشُرُفِ ترك امري هستم، خيلي جدّي لب به نصيحت گشود و قاطعانه همون عبارت ده سال را ذكركرد. او تأكيد داشت كه من نزديك به ده سال عقب مانده ام و بايد جبران شود. او نمي دونست هربار كه از اون ده سال سخن مي راند، در دل من چه غوغايي برپامي شود. چون همون ده سال، ريشه در رازي بس عظيم در وجود حقيرم دارد. بعد از اين جريان بازم بارها و بارها اين حكايت ده ساله به طرق مختلف يادآوريم شد. امّا اين چند شب گذشته ديگه سعي كردم بهش كمترفكركنم. بااينكه دربسياري موارد همانگونه كه اطرافيانم ديده اند، جبران بعضي چيزها و يا دست يافتن به چيزهاي با ارزش ديگري برايم از هر كسي آسانتر است امّا سعي كردم تا قيدشون را بزنم. يواشكي و قبل از اونكه اون ساعدِ كنار جويبارِ زندگي متوجّه بشه، يه نگاهِ ملتمسانه به خدا انداختم و با اشاره بهش گفتم كه ديگه نمي تونم.... زانوهام خم شد و افتادم كف قايقم. دوباره بهش نگاه كردم و با زبان اشاره بهش گفتم: مي بيني؟ حتّي زانوهام ديگه طاقت ايستادن نداره. من تا ده سال ديگه... توي اين عالمها بودم كه چشمم به كنار جويبار افتاد. ديدم اون يكي ساعد داره روبه خدا همون حرفهاي منو مي زنه. تمام لباسهاش از اشك خيس شده بودند ولي ديگه از چشمهاش اشكي نمي اومد بلكه حالا داشت خون مي گريست.

- يادگارِ اسطوره اي

توي اين عالمها بودم كه ناخودآگاه خودم را توي همون قايق اسباب بازي زندگي، كنار تلويزيون ديدم. فيلم ماتريكس بود. چند روز بعدشم فيلم روح. آره توي اين ايام عيد، قراربود درست درشرايطي كه من در حالِ رها كردن همون ده سال هستم، بانمايش اين فيلمها فلجم كنند. آره، اونها داشتند قسمهايم را بيادم مي آوردند. دنيايي از تعهدي كه برداشته بودم! غافل از اينكه ديگه ناي ايستادن ندارم تا بتونم كوله بارِ همون ارزشها و تعهّدات را حمل كنم. نمي دونم كي به آخرِ اون جويبار مي رسم؟ چون خيلي خستمه. فقط گهگاهي آب به خوابم مياد و روحي در كالبدم مي دمه. ولي ديگه..... حتّي اگه به هدف نزديك شده باشم و وعده هاي خدا نزديك باشند، ديگه طاقتش را ندارم. ديگه نمي تونم.......

- دوست

اين ايام بايد كلّي كتاب را زير و رو كنم. دستكم 5 كتاب سنگين. البتّه 4 تا برنامه هم بايد بنويسم و مقاله اي هم بايد ارائه بدم. كتابهايي كه مي خونم، جزء سخت ترين كتابها است ولي ظاهراً من ساخته شده ام براي همين كار. آخه هميشه با كتاب مأنوس بودم. هيچوقت نشده كه اين دوست ساكتم منو تنها بزاره. اين روزها، بيش از هروقت ديگه اي مي رم پيشش. يكي از همون كتابهاي سختي كه شايد نزديك به ده سال پيش مطالعه كرده بودم را يكي از همكاران با رغبت زياد تهيه كرد و سعي در مطالعه اش داشت؛ دستِ آخر از شدّت عصبانيت ناشي از سختي مطالبش، اون را پرتاب كرد و ديگر حاضرنشد تا مطالعه اش بكنه! امّا اون كتاب براي من يكي از تكنيكي ترين كتابهاي برنامه نويسي بود. راستش نمي تونم از كتاب دوربشم. خيلي چيزها را توي عالم كتابها پيدا مي كنم. هرچند كه اين روزها بازار كتاب حسابي بهم ريخته و بيشتر بعنوان كالاهاي لوكس داره مصرف ميشه خصوصاً دست دانشجويان! بعضيهاشون هم كه اشاره اي به عشق و عاشقي داره، دست به دست مي گرده امّا بدون درنظرگرفتنِ محتواشون، اونها تنها دوستانِ من بودند كه منو تنها نگذاشتند و توي خلوتهام هميشه حضورداشتند. مهمترينشون هم كه مونس شب و روزم شده، همون قرآن مجيد است.

هیچ نظری موجود نیست: