۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 1/9/1384

- آموزش

چندتا از پرسنل بخش فنّي دانشگاه كه امورات مربوط به بخشهاي كامپيوتري را بعهده دارند، مجبورم كرده اند كه براشون كلاس بزارم. آدماي ناز و پاكي هستند. هيچ كلكي توي كارشون نديدم. صادقانه آنچه را مي خواهند، به زبان ميارند. اين يك دنيا برام ارزش داره. ومنم بااينكه برام خيلي سخت بود، قبول كردم و كلاس كوچولويي براشون ترتيب دادم. بنابراين گوشه اي از دانسته هاي اندكم را دارم بهشون انتقال مي دم. كلاسي كاملاً كاربردي درموردِ مباحثِ شبكه و اينجور چيزها. خدايا، خودت مي دوني كه من به اين باور رسيده ام كه در مقابل اقيانوسِ بيكرانِ علم و دانش، هيچ نيستم و هيچ نمي دانم. خدايا، خودت مي دوني كه برام دشوار است تا درست در مركز علم و تكنولوژي، اونهم در مجاور اونهمه استادِ بلندپايه، كلاس درسي تدارك ببينم. نه، نمي تونم. بهتر است بجاي كلاس درس، اسم يك كارگاه آموزشي را برگزينيم و بجاي درس دادن، كلمه تحقيق و كارِ گروهي را بكارببريم. مگه نه؟!

- كيمياگر

كيمياگر نوشته جناب آقاي پائولو كوئيلو، اثرِ شگفتي هست. درسته كه داره طي يك داستان، كيمياي هركسي را بهش يادآوري مي كنه ولي تأكيدِ خاصّي روي نشانه ها داره. جنگ دو پرنده در هوا يكي از مهمترين بخشهاي آموزشي اين كتاب است. جالبتر اينجاست كه در همان ابتداي كتاب پيرامون داستانِ كوتاهِ نگاه كردن جوان زيبا به تصوير خود، آنهم در رودخانه آرامي صحبت مي كند كه خود نيز آميزه اي از مَثَل و آموزش است. واقعاً حيف است كه اگه كسي ارتباط اين دو بخش را عميقاً متوجّه نشه!

- كار

اي بابا، بازم پيشنهادِ كار! اينبار ازطرف مديرگروه. آدم نازنيني و دانشمندي است. يه شركت خصوصي را هم ايجادكرده كه سهامدارانش، صرفاً هدفِ مالي ندارند بلكه درتلاشند تا دست ديگران را هم بگيرند. او هنگامِ پيشنهادش به اين موضوع اشاره كرد كه دلش مي خواد يك كاري انجام داده باشه؛ مثلِ يك پروژه علمي-كاربردي. آدم فوق العادّه اي هست. هرچقدر فضل و كمالاتِ يكنفر بيشتر باشه، تواضعش هم بيشتر ميشه. ولي من كه نمي تونم! چطور مي تونم بدونِ آب، بدونِ عشق و يا بدونِ.... كاربگيرم؟ نه، من به خيلي چيزها پشتِ پا زدم. بدونِ آب نه؟ نه.

- قلعه

قلعه سرسبزِ خودم را به هر چيزي ترجيح مي دم. توش اتاقهاي زيبا و دل انگيزي كه براي آب تدارك ديدم، تصاوير خاطره انگيزي از اون را روي ديوارها نصب كرده ام. همه جا را نقشهايي از آب زده ام. رنگهايي از آزادي، سبز و زرد. دور از زنگارهاي بدبيني و تهمت و دروغ. فقط عشق هست و صميميت و صداقت. جايي براي خرده گيري و اشكال تراشي و كارهاي ناشايست نيست. فقط خوبي هست و امّيد و آرزوهاي شيرين. فقط خاطره هاي دل انگيز. فقط زيبايي. آرزو و هر آنچه كه در تصوّر نگنجد. فقط بخاطر آب و فقط براي او. مي دونم كه باوركردنش براش سخته ولي براي عقلش سخته و نه براي دلش. دل هرچه پاك تر باشه، راه هاي نور و سعادت را بهتر مي بينه ولي عقل تابع تدبيرِ موقعيت و سود و منفعت است. جاهايي دل، پا مي گذاره كه عقل در اون فرو مي مونه و جرأت قدم برداشتن نداره. آره اينجا حقيقتي بنام عقلِ دل وجودداره. فقط دلِ پاك مي تونه بياد جلو. يعني دلِ پاك آب. آب يعني يك عزيز مهربون.

- گناه

برام خيلي عجيبه. اينكه آدم نتونه گناه بكنه و ابزارهاي گناه و پليدي، بدون آنكه خود آدم متوجّه بشه، جمع بشه و از دسترس دوربشن. خدا خيلي كارش درسته. درسته كه فيلم «او يك فرشته بود» كاملاً براساس اصول عقلي و حتّي مذهبي نبود و حتّي در چند جايش هم باعثِ رواج نوعي بدبيني اساسي در اذهان، اونهم آدمها نسبت به يكديگر شد ولي بهرحال يك چيزهاييش جالب بود. اونجاييش بيشتر موردِ توجّهم قرارگرفت كه: شيطان با شنيدنِ نداي دروني اون آقا كه داشت توبه اش را در درگاه خداوند اِقرارمي كرد، داغون مي شد. اون ديگه نتونست باعث عذاب ايشان بشه. مجبورشد فراركنه. مجبور شد اونجا را ترك كنه. آره، بخدا همينطور هست: شيطان كافيه در هر شكل و هيبتي كه باشه، بفهمه كه يكنفر به خدا پناه برده. حتّي بدون اقامه دليل و شايد بيخبر، بزاره و در بره. اين همون جمع شدنِ اسبابِ گناه است. اينجا فقط جاي پاكان هست و بس. ولي برعكسشم درسته. اونجايي كه ذكر خدا باشه و توكل و توصّل، وقتِ حضور پاكان و مخلصان هست. دلها روشن مي شن. همه چيز درست ميشه. يادم به سريالِ بسيار زيباي «كمكم كن» افتاد كه ماه رمضانِ پارسال به نمايش گذاشته شد. اونهايي كه از حالتِ اغماء برگشته بودند و اون دنيا را تجربه كرده بودند. همون قهرمانِ فيلم بود كه تعجّب كرده بود و گفت: "نمي دونم چرا هروقت مي خوام كارِ بدي انجام بدم، درِ همه گناهان به رويم بسته ميشه." ولي عجب سريال فوق العادّه اي بود. نگرشي عميق به مسئله مرگ و زندگي؛ فرصت و تلاش و خلاصه خوبي و بدي داشت.

- آب

به خدا، دست به هرچي مي زنم، به هرجا كه مي رم، به هرچي كه فكر مي كنم و با هركسي كه حرف مي زنم، آب را مي بينم و جلوم مجسّم ميشه. اصلاً نمي تونم از ذهنم بيرونش كنم. شايد اصلاً قرارنباشه كه خونه دل و ذهنم را ترك كنه. اون يك امّيدِ نهادينه ي وجودم هست. يك رازِ درونم هست. يك پاكي و معصوميتِ بچّگانه بي نظير است. او خدايي است. او مدّتها است كه در دلم، قلبم و وجودم، خانه كرده. بياد جريان مرتاضها و اينكه با رنج جسماني سعي در غلبه روح بر جسمشان مي كنند، افتادم و اينكه به آب گفتم: ما نيز به غلبه روح بر جسم معتقديم و برايش نيز تلاش مي كنيم امّا نه از واردكردنِ رنجِ غير متعارَف به جسم بلكه با تربيت روح. نمي تونم بوسه آب كه درساحلِ دلم، بر گونه ي چپم نوازش كرد را فراموش كنم. نمي تونم وقتيكه جوش و خروش و جست و خيزهاي شادانِ موجِ آب را مثل همگان مي ديدم، اَصراري را كه قطراتِ اشكش به آهستگي از دردهاي دروني و غمهاي ديرينه اش برايم تعريف كرد را ازيادببرم. نمي تونم قَسَمهايي كه در پيشگاهِ خداوند در وفاداري به آبِ مهربون خوردم را اِنكاركنم. خيلي سخت بود چون بايد آبراهها مي ساختم و كانالها حفرمي كردم تا او را به سرزمينِ آرزوهاش برسونم. از سنگلاخها گذشتيم و از ميانِ كويرهاي گرم راهمون را ادامه مي داديم امّا براي او، تحمّلِ اينهمه مشكلات بس دشواربود و گاه از دستم عصباني مي شد و توفانها بپا مي كرد. من لحظه هاي يأس و ناامّيديش را ديدم و ديدم چگونه در مسيرش متوقّف شد. نازش كشيدم و راه افتاد ولي دوباره و دوباره... مي دونم كه عشق معجزه مي كند و چون عاشقش هستم، توفيق در پيشِ رو دارم. حال چه زنده باشم و چه.... اين قانونِ كائنات است. بايد اينچنين باشد. اين حقّ است. اين همان عدالت باري تعالي است. اگر زنده باشم و وُرودِ آب به سرزمين خوشبختيها و قلعه سرسبز را ببينم، محشر است و اگر عمري باقي نبود، پيشِ حضرتِ حقّ سرافرازم كه تلاشها كردم و درها كوفتم و زمينها كندم. مي تونم براي فرشتگان از عشقِ حقيقيم نسبت به آب بگويم. غزلسرايي كنم. آبهاي جويباران را زير درختانِ رحمت، به نوازش، استشمام كنم. رقص حقيقت را در پرده وفا بنوازم. آه، خداي من.

هیچ نظری موجود نیست: