۱۳۸۵ اسفند ۷, دوشنبه

يادگار 23/6/1384

- انصراف

هرچند در يك واحد دانشگاهي بزرگ با هزاران دانشجو تحصيل مي كنم و معدّلم هم شده 19.15 (نوزده و پانزده صدم) كه احتمالاً از همه بيشتر است امّا برام ارزشي نداره. بنابراين امروز تلاش كردم تا مراحل انصراف و تسويه حسابم سريع طي بشه. دستكم 4 بار مسير شيراز-ارسنجان را باسرعت زياد و حدّاكثر توانِ خودروم طي كردم ولي كارم بخاطر كاغذبازيهاي اداري به شنبه و يكشنبه موكول شد. آخه مي دوني: خاك بدون آب مرده است.

- بالِ پرواز

خيلي قشنگ از رضا اشعاري ديدم و عجيب به دلم نشست:

تو جادّه عابري نيست، كوچِ مسافري نيست چراغِ شعرِ نابي، تو دست شاعري نيست

زخميه بالِ پرواز، حنجره هاي آواز دلم گرفته تنگه، اَبري آسمونهاست

كاشكي يكي بخونه، يه شعرِ عاشقونه تو كوچه نور بپاشه، چشم سپيده وا شه

بايد سفر كنم از، اين شب غم گرفته از شبِ سرما زده، ديگه دلم گرفته

خورشيدخانم دوباره، روي كدوم حصاره؟ شباي بي ستاره، چرا سحر نداره؟ چــــــرا سحر نداره؟

مي خوام چراغ راه شم، چشم سپيده باشم از غربت ماه بگم، تو كوچه نور بپاشم

مي خوام يه فصلِ تازه از منو تو بسازم با عشقِ تو به قلبِ، شبهاي غم بتازم

هیچ نظری موجود نیست: