۱۳۸۵ اسفند ۶, یکشنبه

يادگار 18/02/1384

- بالِ انسان

يك دوست اينترنتي اين حكايت را برايم فرستاده بود كه عيناً اينجا مي آورم:

پرنده بر شانه هاي انسان نشست. انسان با تعجّب رو به پرنده كرد و گفت: امّا من درخت نيستم. تو نمي تواني روي شانه من آشيانه بسازي .

پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدمها را خوب مي دانم امّا گاهي پرنده ها و آدمها را اشتباه مي گيرم.

انسان خنديد و به نظرش اين خنده دارترين اشتباه ممكن بود .

پرنده گفت: راستي چرا پر زدن را كنار گذاشتي؟ انسان منظور پرنده را نفهميد امّا باز هم خنديد .

پرنده گفت: نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است. انسان ديگر نخنديد. اِنگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد. چيزي كه نمي دانست چيست. شايد يك آبي دور – يك اوج دوست داشتني .

پرنده گفت: غير از تو پرنده هاي ديگري را نيز مي شناسم كه پر زدن از يادشان رفته است .درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است امّا اگر تمرين نكند فراموش مي شود .

پرنده اين را گفت و پر زد. انسان ردّ پرنده را دنبال كرد تا اينكه چشمش به يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگِ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد .آنوقت خدا بر شانه هاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت: "يادت مي آيد؟ تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود. امّا تو آسمان را نديدي. راستي عزيزم بالهايت را كجا جا گذاشتي ؟ "

انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس كرد. آنوقت رو به خدا كرد و گريست.

از دوستم بخاطر اين حكايت زيبا و آموزنده، سپاسگذارم.

- الله اكبر

اتّفاق فوق العادّه عجيبي بود. خيلي عجيب! داستان ازاين قراراست:

من استادي دارم كه يك روحاني بسيار فهميده و فاضل است. ارتباط بسيار خوب و نزديكي با او دارم. او هم در حوزه علميه بوده است و هم اينك عضو هيئت علمي دانشگاه.

ايشان ديروز ما را به يك فالوده و بستني مخلوط بزرگ دعوت كرده بودند. چشمان عجيبي دارند و در گفته هاشون نوعي صداقت حاكم است كه انسان را پاك مسحور مي كند. خلوتي ميان من و ايشان براي دقايقِ كوتاهي ايجادشد. از ايشان پرسيدم: چگونه مي توانم در لحظاتي كه مردّد هستم و بايد اقدام مهمّي را انجام دهم كه آن مهمّ در راستاي مقبوليت اجتماعي نباشد، تصميم گيري نهايي كنم. ما كه به ولي امر حضرت امام زمان(عج) دسترسي نداريم. همچنين از ايشان پرسيدم كه: من به وعده هايي كه در قرآن آمده است ايمان دارم ولي با مرور زمان كه تحقّق وعده ها به تأخيرمي افتد، كم كم احساس ترديد مثل خوره به جانم مي افتد و نمي خواهم دوباره دچار اين گناه شوم.

او پاسخ عجيبي داد. در كوتاه ترين جملات ممكنه و بدون اينكه من چيزي درمورد مشكلاتم به او گفته باشم، حكايت محرمانه اي درمورد خودش برايم گفت و خواست كه همچنان محرمانه بماند. آن حكايت بسيار بسيار شبيه به مشكل من بود! او سرگذشتي شبيه به قسمت اصلي مشكل من را با سخناني كوتاه گفت و سپس راهِ ماوراءالطبيعه اي را كه بازهم معجزه آسا پيش پايش قرارداده شده بود برايم شرح داد. راه حلّ ظاهري كه پس از عمل به آن شيوه رخ داده بود كه از موارد بسيار نادر بود نيز برايم گفت. توضيحاتش بسيار دقيق و مؤثّر بود! گويي از پيش براي سؤال اصلي من پيشبيني شده بود. سؤالي كه قسمت محرمانه اش را اصلاً نگفته بودم!

بعد از اينكه از ايشان جدا شدم و به راه خودم رفتم، در حين رانندگي، اين موضوع و پاسخ ايشان را مروركردم. هر لحظه موارد شگفت انگيزتري در پاسخ ايشان ميافتم. درحالت عادّي چنين رويدادي غيرممكن بنظر مي رسد امّا رخ داد. نمي دانم اين پاسخِ ماوراءِ زميني چگونه اينگونه براي سؤالات كهنه و محرمانه من تنظيم شده بود. بياد آياتي افتادم كه به من گفته بود عجله نكن و بزودي آياتِ بزرگي ما را خواهي ديد. حالا ديگر بيش از پيش برايم مفهوم اين آيه روشن شده بود. خودبخود چيزي مثل بزرگي در ذهنم نقش پايدار يافت. بزرگي خدا. دنبال كلمه معادلش گشتم. دست خودم نبود. عبارت الله و اكبر برزبانم با مفهوم جديدي جاري شد. بعد از اينهمه سال، اين اوّلين باري بود كه داشتم مفهوم الله اكبر را درك مي كردم. زمزمه غير ارادي به گفته هايي با صداي بلند و بلندتر تبديل شد. تكرارشد. در تنهاييم بصورت هيجاني باصداي بلند مي گفتم الله اكبر و به آن شهادت مي دادم. كمي اشك در چشمانم حلقه زد و آرام شدم.

امروز صبح به سراغ قرآن رفتم. آنرا گشودم. عجيب تر بود! آياتي آمد كه مربوط به نزديك به چندماهِ پيش بود. يعني همه چيز دارد جاي خودش را پيدامي كند و من در آزموني كه موفّق نشده بودم، دوباره قرارگرفته ام. اين نعمت بزرگ را چگونه بايد شكرگذارم؟

هیچ نظری موجود نیست: