۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 21/11/1385

- خانواده سیخی چند؟

سالِ هشتاد و شش و بخصوص سال هشتاد و هفت، سالِ نابودی اخلاقی ایرانیها و از هم پاشیِ بیش از پیش خانواده ها است. بهتره برای کاسبی بریم سراغ قرصهای ایکس و اینجور چیزها. چیه؟ تعجّب کردی؟ رازش را بهت می گم: یادت هست که جمعیّت ناگهان حدود بیست، سی سالِ پیش رو به افزایش غیر قابل کنترل گذاشت؟ یادت هست که کشور دچار بی برنامگیِ بعد از انقلاب شده بود؟ تا سیستم حکومتیِ نوپای ایران اومد جون بگیره، کار از کار گذشته بود و سیاستهای کنترلِ جمعیّت تقریباً فراموش شده بود. ناگهان انبوهی از بچّه های پنج و شش و هفت ساله بودند که سرازیر به دبستانها شدند. وزارتِ آموزش و پرورش دچارِ مشکلِ جدّی فضای آموزشی و معلّم شد و برای جبران این کاستی دست به هرکاری زد. عدمِ تخلیّۀ مکانهای استجاری تا جذب گستردۀ معلّمانِ حقّ التدریسی. کم کم اون کوچولوها بزرگ شدند و این تودۀ جمعیّتی ناخوانده وارد مقاطعِ راهنمایی و دبیرستان شدند. همون معلّمها باید یکجورایی ارتقاءِ آموزشی پیدا می کردند و این دانش آموزها را پوشش می دادند. تعدادی از فارغ التحصیلان دبیرستانی باید جذب مراکز تربیّتِ معلّم می شدند تا بقیّۀ دانش آموزان را بسرعت تحتِ پوشش قراربدن. تازه نهضت سوادآموزی علاوه بر اکابر، دانش آموزانِ صغیر را هم تحتِ پوشش قرارداد خصوصاً در روستاها. اینهمه فارغ التّحصیل باید چکارمی کردند؟ کاری نبود. یک اقتصادِ بستۀ بیمار که نمی تونست اینهمه شغل ایجادکنه. پس داستانِ دانشگاههای آزادِ کوچک شروع شد. دانشگاههایی که به کمکِ دانشگاههای سازمان یافته و محکمِ دولتیِ قدیمی شتافت و در مدّتِ کوتاهی تونست به سرعت رشد کنه. از یکطرف فرصتهای چندساله ای برای برنامه ریزانِ حکومتی ایجادکرد تا بتونند برای زمانِ فارغ التحصیلی اینهمه آدم، یک کاری جور کنند و از طرفِ دیگه پولهایی را که خانواده های تقریباً متموّل برای هزینۀ تحصیلی خارج از کشورِ فرزنداشون صرف می کردند را جذب کنه. تازه باعث شد خیلی از اون فارغ التحصیلانِ بیکار بتونند بعنوانِ استاد و استادیار توی همون دانشگاه آزاد به کار مشغول بشن. امّا داستان به همینجا ختم نشد. اینهمه آدم باید فارغ التحصیل می شدند. این جمعیّتهای میلیونی کار می خواستند؛ زندگی می خواستند. نمودارهای فسادِ اجتماعی داشت به سرعت رشد می کرد. حکومتِ مرکزی باید یک کاری می کرد. تمامِ تلاشش را می کرد ولی نمی تونست این آهنگِ رشدِ بیکاران را پوشش بدهد. درصد آمارهای طلاق و فساد اجتماعی داشت بالا می رفت و آمار ازدواج از هرنوعش که باشه، موفّق و ناموفّق داشت پایین می آمد. سنّ ازدواج بخاطرِ عدمِ امکاناتِ تشکیلِ اوّلیّۀ خانواده بالارفته بود. پس سعی کردند تا از شیوه هایی مثل برقراری بحثِ ازدواج موقّت و کانونهای عفاف استفاده کنند که بتونند تا حدودی سیستمهای امنیّت اجتماعی را فعّال کنند. بازهم نشد. آمدند و جوایز و تشویقات زیادی را برای ازدواجهای ارزان و گروهی فراهم کردند. از هر شیوۀ خیرخواهانه و اسلامی کمک گرفتند. با هزینه های کم جهیزیّه ها فراهم می کردند و در ازدواجهای گروهی، هزینه های ازدواج و مجالسِ عروسی را به حدّاقل رساندند. امّا فاجعۀ اصلی در شُرف وقوع بود. آره، حالا اینهمه زن و شوهرِ بیکار! خدای من؛ آمار طلاق بالا و بالاتر رفت. بیش از بیست درصد از جدائیها در سالهای اوّلیّۀ ازدواج رخ دادند. خیل زندانیهای مربوط به عدمِ پرداخت مهریّه به چشم می خوردند. اعتیاد و هزارتا بدبختیِ دیگه. کانونهای فرهنگی و مذهبی با تمامِ قدرت سعی در جذب جوانها داشتند. آره، همون جوانهای بیکار! امّا گاهاً خیلی خوب تونستند جلوِ مفاسد اجتماعی را هم بگیرند. کانونهای سنّتی عزاداری و غیره هم مؤثّر بودند. امّا کم بود. سیستمهای فرهنگی دیگری، همچون میراثِ فرهنگی، تمام تلاشش را برای اِحیایِ مشغولیّتهای سالم همچون ایرانگردی کرد ولی آخرین زنگهای خطرِ فاجعه به گوش می رسید.

مشکلِ مسکن. اقتصادِ ناسالم و وارونه بهمراهِ جمعیّتِ کنترل نشده باعثِ بروزِ مشکل گرانی فوق العادّۀ مشکن شد. حالا همون زوجهای جوانی که با کمترین هزینۀ ممکنه به هم رسیده بودند، از یکسو با مشکلِ بیکاری دست و پنجه نرم می کردند و از سوی دیگه، با مشکلِ جدّی مسکن روبرو شده بودند. حالا دیگه بچّه هایی هم بدنیا آمده بودند و مشکل مسکن را صدچندان کرده بودند. خدایا، توی این اوضاعِ وانفسا چکار باید کرد؟

- بازم می خوان!

فقط مسکن نبود که اینجوری رخ می نمود. مصرف خورد و خوراک و انرژی وحشتناک روبه تضاید گذاشت. کمبود انرژی الکتریکی کاملاً آشکار بود. کلّی نیروگاه و سدّ ساختند و به سمت انرژیِ هسته رفتند. امّا سوختهای فسیلی را که نمیشه به این راحتی کنارگذاشت. بنزین. آره بنزین. هزینۀ تأمینِ بنزین وحشت ناک و غیر باور بود. کشوری که می خواد رشد کنه تا بتونه اینهمه نابسامانیش را یکجوری سامان بده، باید از سیستمِ حمل و نقل خوبی برخوردارباشه. ولی چه ناوگانِ مناسبی؟! مگه از همون کانالهای تأسیساتِ شهری و متروهایی که در زمانِ جنگ جهانیِ دوّم در اروپا وجودداشت، چندتاش توی ایرانِ هشتاد و پنج بود؟ چقدر وسیلۀ حمل و نقل مناسب وجودداشت؟ همه مجبور بودند به وسایل نقلیّۀ شخصی که اونهم به خودی خود باعث شده بود تا چند تا کارخانۀ بی کیفیّتِ داخلی بخاطر بازارِ انحصاریشون حسابی لُب بشن، بکارگرفته بشن.

در ایّام تعطیل کافیه پات را از شهر بزاری بیرون. ببینی چقدر از همین مردمِ بدبخت با همین خودروهای شخصیِ درب و داغون و بدونِ کیفیّتشون توی گردشگاهها و تفرّج گاههای خارج شهر دارن خودشون را خوش نگه می دارن. دارن پیوندهای خانوادگیشون را یکجورایی محکم نگه می دارن. برای نذریهای ایّام مقدّس، از این سرِ شهر چند تا بشقاب غذا را بار می زنند و به اون سرِ شهر برای اقوامشون می برند. ایّام عید و روزهای دیگه با همین خودروها می رن خونۀ همدیگه. یعنی دارن با پول و جون خودشون حتّی به قیمتِ آلودگی هوا و ترافیک، پیوندهای خانوادگی و فامیلیشون را محکم نگه می دارند. یعنی آخرین سِلاحهای ضدّ فسادِ اجتماعی.

قرار است در ابتدای سال هشتاد و شش بنزین جیره بندی بشه و از کارتِ هوشمندِ سوخت برای کنترل مصرفِ سوخت یعنی درواقع کنترل همین سفرهای شهری و غیر شهری استفاده بکنند. اوّلش ساده است امّا به مرورِ زمان همان اتّفاقی که در افزایش طلاق رخ داد، به شکلِ دیگری رخ خواهدداد. آره، نیازها اینبار جورِ دیگه کار دستمون می ده و بحران آفرینی می کنه. رفتارها ماشینی تر و مقرون به صرفه تر می شه. بفرما زدنها که توی فرهنگِ بومیِ این آب و خاک جای داره، بازهم کمتر خواهدشد. تهِ جیبها نمی تونه هزینۀ بنزینِ گران را جوابگو باشه. فاصله ها بیشتر میشه. هزینه های زندگی بازم میره بالا.

- جریانِ میمون

می گن: یک میمون مادّه را آزمایش کردند. بردنش توی یک مکان بسته مثلِ حمّامهای قدیمی محبوسش کردند. بچّه اش را هم دادند بغلش. زیر حمّام را گرم کردند. بدبخت میمون؛ بچّه اش را بغل کرده بود و اینطرف و اونطرف می دوید. پاهاش می سوخت ولی بچّه را زمین نمی زاشت. حمّام را خیلی گرم کردند. حیوون بدبخت دستِ آخر، جگرگوشه اش را گذاشت روی زمین و نشست روش!

من نمی دونم چرا اساتید جامعه شناسیِ ما فقط تشریف برده اند توی دانشگاهها و درس می دهند. مگه نمی گن: عالِمِ بی عمل به زنبورِ بی عسل ماند؟! چرا نمی شینند و خسارت ناشی از چنین تصمیماتی را بکمکِ سایر اساتید و همکارانِ محترمشون که اقتصاددان هستند را مشخّص کنند و بصورت رساله های کارشناسی در اختیار مجلس و دولت قراربدهند؟ می گن کلّی یارانۀ سوخت و چیزهای دیگه دارن می دن. خب باید هم بدن. این هزینۀ عدمِ برنامه ریزیِ بموقع هست. این هزینۀ مبارزه با فساد است. این هزینۀ نگه داشتنِ قوام بسیاری از خانواده ها، یعنی همون کانونهای اصلیِ مبارزه با فساد است. باید مسئله را بصورتِ ریشه ای حلّ کنند. باید تا زمان حلّ موضوع، یارانه بدن، خسارت بدن. باید تحمّل کنند. قرارهست پول نفت را صرف چی بکنند؟ صرف توسعه؟ صرفِ توسعۀ کشوری برای خانواده های از هم پاشیده؟ مثل همون دانشگاههای فراوانی که برای اون آمارِ بالای طلاق ساختند؟ مگه چندبار باید اشتباه بکنند؟ بنظر من تا زمانیکه اون اساتید محترم، به خودشون یک تکانی ندهند و اطّلاعاتِ کارشناسانهشان را در اختیار اقتصاددانان و آنها هم بنوبۀ خود، در اختیار حکومتِ مرکزی قرارندهند، این فجایع بازهم رخ خواهدداد.

- مافیا کاسب است!

توی این اوضاعِ وانفسا، بهتر از هر جنگِ مسلّحانه ای، مافیا کاسبی می کنه. از همین الآن دلاّلان و خورده فروشهای موادّ و داروهای روانگردانشون آمادۀ شمارشِ معکوس شده اند. شاید قسمتی از منافع کسب شدهشان را هم صرف ساختنِ مراکزِ ترکِ اعتیاد و دانشگاههای غیر انتفاعی و انتفاعی بکنند!

- حکومت گوش می کنه.

اونوقتها خیلیها از پاسدارها و بسیجیها می ترسیدند. تصوّراتِ نادرستی داشتند. یکروز در زمان هفتۀ دفاعِ مقدّس داشتم به تنهایی رانندگی می کردم. یک جوانِ تنها بودم که بهترین مورد برای مانورهای بی برنامۀ شهری محسوب می شد. زن و بچّه ای همراهم نبود. تنها بودم. باور کن در یک مسیر کوتاه، سه بار من را نگه داشتند و برای مانورِ شهری ماشینم را گشتند. با اینکه عجله داشتم، عکس العملی نشون ندادم، اعتراض نکردم و خودم را هم معرّفی نکردم. توی اوّلین فرصت رفتم و به بچّه های سپاه گفتم. آره، گفتم! همون کاری که خیلیها می ترسیدند انجام بدن. من رفتم و انتقاد کردم. چون می شناختمشون. دلیلی نداشت بترسم. می دونی نتیجه اش چی بود؟ سالِ دیگه همون گروههای مقاومت جلو همون ماشینها را می گرفتند ولی بجای مانورِ بی برنامه، شکلات و آبنبات تعارف می کردند و همه را شاد می کردند. آره، با اسلحه ایستاده بودند و همه چیز برای ایست و بازرسی فراهم بود امّا شکلات بهمون می داند. همه خوشحال بودند.

می دونی چرا؟ چون اونها تشنۀ انتقادِ سازنده بودند. اونهایی که مردم را می ترسوندند، نمی خواستند این مردم بفهمند که حکومت آمادۀ دریافتِ نظراتِ سازندۀ اونهاست. ولی من اینجوری نبودم. حالا هم نیستم. برای همین حرف دلم را نوشتم.

هیچ نظری موجود نیست: