۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 16/8/1384

- زبانِ نگاه

يه شعرِ زيبا، لطيف، پرمعنا و اشاره ديدم و اينجا گذاشتم. خيلي قشنگه چون يجور حرفِ دل توشه:

نشود فاشِ كسي آن چه ميانِ من و توست

تا اشاراتِ نظر نامه رسانِ من و توست

گوش كن، با لبِ خاموش سخن مي گويم

پاسخم گو به نگاهي كه زبانِ من و توست

روزگاري شد و كس مَردِ رَهِ عشق نديد

حاليا چشمِ جهاني نگرانِ من و توست

گو بهارِ دل و جان باش و خزان باش، اَرنه

اي بسا باغ و بهاران كه خزانِ من و توست

اين همه قصّه ي فردوس و تمنّاي بهشت

گفت و گويي و خيالي زِ جهانِ من و توست

نقشِ ما گو ننگارند به ديباچه ي عقل

هركجا نامه ي عشق است، نشانِ من و توست

سايه! زِ آتشكده ي ماست فروغِ مَه و مهر

وَه از اين آتشِ روشن كه به جانِ من و توست

هوشنگ ابتهاج (هـ.ا.سايه)

- عيد

عيد سعيدِ فطر با جمعه كه عيد مسلمانان هست، همزمان شد. منم كه غصّه دارِ پايانِ ماه مبارك رمضان بودم، براي اداي نمازِ عيد، عازمِ مسجد شدم ولي عجيب خدا هوامو داشت! آخه برعكسِ هر سال، يك جاي فوق العادّه خوب و بدون مشكل گيرم اومد. يه جايي كه بتونم به راحتي تكيّه بزنم و سمتِ چپم هم خالي بود و منتهي مي شد به پرده اي كه جداكننده بخش خانمها از ما بود. خلاصه جوري بود كه مي تونستم حسابي برم توي حال خودم و... . تا تونستم با خداي خودم حرف زدم. وقتي نماز شروع شد، توي قنوتهاش، گريه ام مي گرفت و دستِ آخر چندقطره اي هم اشك از چشمام جاري شد. نمي تونستم هنگاميكه با كلماتِ زيبايي، بزرگي خدا صدازده مي شد، به كرامت و بخشش او فكرنكنم. انگار تمام آرزوهام و هرچي مي خواستم بدونم، توي اون لحظه بهم فشارمي آورد و خبر از لحظه وصال مي داد. مثلِ اين بود كه غمها و ناراحتيهايي كه سالهاست دردرونم مخفي كرده ام، يه راهِ فرار پيداكرده بودند و درست مثل دختركوچولويي كه بعد از مدّتها پدرش را مي بينه، به آغوشش مي شتابه و لبِ شكايت از آنچه در غيابِ پدر به سرش آورده اند مي گشايد. دستِ آخر هنگاميكه خطبه هاي نماز را مي خواندند و از خدا صحبت مي كردند، بازم اشك برگونه هام جاري مي شد. حالِ عجيبي بود.

- تصادف

توي ترافيك گيركرده بودم و يك پرايد سمتِ چپم و كمي جلوتر متوقّف شده بود؛ چون ماشينهاي ديگه راهش را بسته بودند. ناگهان صداي برخوردِ ناجوري را شنيدم. نگاه كردم و ديدم يك موتورسيكلت كه دوتا سوار داشت، بشدّت و احتمالاً بدونِ گرفتنِ ترمز به پشتِ پرايد برخوردكرده اند و بعد از شكستنِ شيشه عقبش، درست سمت چپِ من نقش برزمين شده اند. وقتي به پايين نگاه كردم صحنه دلخراش و ترسناكي ديدم! يكنفر روي زمين بود و سرش زيرِ ماشينِ من. سريع از خودرو خارج شدم و ديدم زير ماشينم پر از خوني است كه داره با سرعت از سرِ اين پسر بي جان بيرون ميريزه. مردم توي اون ترافيك دورمون جمع شده بودند. تقريباً مطمئن بودند كه اون مرده و كسي نمي گذاشت ديگري بهش دست بزنه. من رفتم نزديك تا اگه لازم بشه براي عمليّاتِ اِحيا حاضربشم ولي فقط خون بود كه مي ديدم و نمي دونستم ازكجا بايد شروع كنم. وقتي خواستم ضربانِ قبلش را ازطريق گردنش بگيرم، متوجّه شدم كه انگشتانِ دستش تكان خورد و از حركتِ بدنش متوجّه شدم كه داره نفس ميكشه. نكته عجيب اينجا بود كه سرش كاملاً زير ماشينِ من بود و همه جا غرقِ خون امّا به هيچ جاي ماشينم برخورد نكرده بود! فقط از روي آسفالت به زير ماشينم ليزخورده بود. چند نفر آروم و درِگوشي بهم گفتند: زود برو مگرنه پاي تو هم گير مي افته. بهشون گفتم: غيرممكنه. تا پليس نگه نمي رم. خلاصه صبركردم تا اينكه آمبولانس آمد و چندلحظه بعد اون پسر دركمال تعجّب حاضرين، نشست كنار ماشينِ من. و بعداز بستنِ سريعِ زخمش، به بيمارستان انتقالش دادند. پليس هم آمد و بعد از چك كردنِ ماشينم، يقين حاصل كرد كه بطورِ شگفت انگيزي هيچگونه برخوردي با ماشينم نداشته است و به من اجازه رفتن داد. امّا بلندشدنِ اون پسر كه با اون ضربه و اون شرايط بايد مي مرد، يك معجزه و لطف خدابود و اينكه تا زير ماشينم رفته بود و اونجا را غرق خون كرده بود ولي كوچكترين برخوردي با هيچ قسمتِ ماشينم نداشته بود! وقتيكه رسيدم خانه تازه متوجّه شدم كه دستهاي خوني او و همراهش به همه جاي ماشينم كشيده شده است. حتّي پيراهنم هم خوني شده بود. خدا خيلي بزرگ هست براي همين نه تنها سجده شكر گذاشتم بلكه نمازِ شكر نيز بجاآوردم.

- آب

بدجوري براي آب بي قراري مي كنم. به هرچي چشم مي دوزم، بيادش مي افتم. آب كه براي من مظهرِ پاكي و صداقت هست. آره، گامباليني هايي كه مي بينم. كوچه پس كوچه ها و خصوصاً ماه. ماهِ زيبا و دوست داشتني. تابِ پاركهاي محلّه اي. حتّي آتش. آتشي كه او فكرمي كرد از اونه؛ امّا او آب بود. شفابخش و نوراني و دوستار خدا. آبي كه زندگي بخش هست. آبي كه چشم اندازهاي زيبايي را درخودنهفته دارد. آخه چجوري بگم؟ خوندنِ متونِ لذّتبخشِ انگليسي، كار با كامپيوتر، ديدنِ آرايه هاي موضوعي و فهرست و مندرجاتِ كتابها، فهرستِ جداول و نمودارهاي برخي كتب و هرچي كه به ذهنم خطورمي كنه، تصويرهاي زيبايي از آب، آبِ پاك را برام زنده مي كنه. بعدش قلبم مي شكنه. دردي صدچندان بهم هجوم مياره. به خدا متوصّل مي شم و ازش مي پرسم: چرا؟ چرا؟ كي؟ قولِت را چجوري مي خواهي….؟ و هزارتا سؤالِ عجيب و غريبِ ديگه. بهش مي گم: مگه نمي بيني كه اينهمه سرآب دور و برم را احاطه كرده و حتّي آبنماهايي كه واقعيّت و اساس و بنيادشون مبتني برحقيقت نيست باهم مسابقه مي دن تا بتونند در جايگزيني آب، گوي سبقت را ازهم بربايند؟ نه، نه، من تاحالا نگذاشته ام كه اونها موفّق بشن. نمي خوام بزارم. خدايا تنهام نگذار. مي دوني كه ضعيفم پس منو بحالِ خودم وانگذار. نگذار تا فريبِ اينهمه شبهه آبها را بخورم. آب را برام برگردون. قول مي دم در پاكيزگيش صدچندان بكوشم. از آلودگيها دورش بدارم. خاكي حاصلخيز براش باشم با كلّي گامباليني جالب و خنده دار. قول مي دم تا سرسبزي و خرّميي را براش فراهم كنم كه هميشه قاصدكها و پروانه ها دورش باشند و شاد نگهش دارند و اون ازاينكه در آغوشِ خاكش هست، به خودش بباله و بيش از هروقتِ ديگه اي احساسِ امنيّت كنه. قول مي دم تا باهم منشإ كلّي خيرات و بركات و زيبائيها بشيم و به همه كائنات خدمت كنيم. قول ميدم رنگين كمانش را براي همگان بنمايش بگذارم تا اوجِ شكوهِ خلقت را دروصالِ يارببينند. خدايا خودت مي دوني كه چه عهدي با تو بسته ام و چه نذري كرده ام. پس آب را ازمن دريغ نكن. همونجوري كه وعده دادي؛ مگه نه؟ من خودم را شكستم و خوردكردم و زيرِ پاي خودم و ديگران قراردادم تا شايسته آب باشم. خودت گفتي: بخوانيد مرا تا استجابت كنم شما را. مگه نه؟

هیچ نظری موجود نیست: