۱۳۸۵ اسفند ۷, دوشنبه

يادگار 26/6/1384

- يه شعرِ ديگه براي آب

يه شعر زيبا از پرويز نيكي كه اثرِ عجيبي روي من داره:

يه روز مثلِ كبوترا تو اوجِ آسمون بوديم

تو اون روزا يادم مياد يه جفتِ مهربون بوديم

حالا سرودِ عشقمون، رو بومِ ما نمي مونه پروانه هاي دلمون، كنارِ هم نمي مونه

هنوز صداي خنده هات، ضميرِ روح و تن شده چشات مثلِ ستاره ها، خورشيدِ عمرِ من شده

احساسِ پاك قلبِ من پر از عطر و طراوته

هنوز وجودِ تو برام پر از عشق و صداقته

باش، تا گُلاي ياسِ عشق تو باغِ قلبم نميره

سايۀ بي تو بودنم فروغِ امّيد بگيره

پرنده هاي خونمون با اينكه بي صدا شدن

امّا تو باغِ دلِ من بگو كه بي وفا شدن

شباي تاريك دلم ظلمت و خاموشِ برام

بيا كه نورِ من باشي تو بغضِ خلوتِ دلم

- دانشگاه

حالِ عجيبي دارم. ديگه دل از اون دانشگاهِ بزرگ با اون چندهزار دانشجوي رنگ و وارنگش بريدم. امروزم بايد برم ادامه كارهاي تسويه حسابم را انجام بدم. مي خوام مثل اون روز، با آخرين سرعتي كه ماشينم مي تونه، حركت كنم (البتّه دور از چشم پليسِ راه)! آخه اون روز فقط يه ماشين تونست ازم جلوبزنه. مي خواستم ببينم هنوزم مثل اونوقتا مي تونم اينجور كارها را انجام بدم يا نه؟ آره، مي تونم؛ حتّي بهتر از گذشته. همون سرعتِ عمل و همون قدرتِ مانور. مثل اينكه داره همه چيز به اونوقتا برمي گرده. خودمم همين را خواستم. خواستم توي زمان خيلي به عقب برگردم.

هیچ نظری موجود نیست: