۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 08/06/1385

- سلام!

حالِ عجيبي بود. ديگه براي من خجالت كشيدن اونهم توي اينجور موارد معنيي نداره. همونجا يعني پشت كامپيوترم و توي اتاق كارم اجازه دادم تا نرمك نرمك اشكهام جاري بشه. به اون نوا كه ازطريقِ اينترنت دريافت مي كردم و به اون شعر مولانا گوش مي دادم. دو روز بود كه سعي مي كردم مفهومش را درك كنم و حالا، يعني امروز صبح داشتم يك چيزهايي را مي فهميدم. ريتم آهنگ برام فوق العادّه آشنا بود چون مدّتها درجايي و در كنار عزيزترينانم، شنوندۀ ترانه هايي با چنين ريتم و نواهايي بوده ام. پس اين توازنات و اصوات و موسيقي برايم هميشه عزيز است و البتّه خاطره انگيز. خوب به مفهوم اشعار دقّت مي كردم و دو چيز در آنِ واحد از نظرم مي گذشت. يكي آن چيزهايي بود كه بزرگواري همچون مولانا با چنين كلماتِ فوق العادّه اي به معجزۀ شعر درآورده بود و ديگري پيام مخفيي بود كه شايد در ارسالِ لينك اين شعر كه نمي دونم براي چه كسي بود، نهفته بود. نمي تونستم با خاطرات، انديشه ها و مهم تر از همه، آرزوهام كناربيام. نمي تونستم درهنگام شنيدنِ اون موسيقي بياد عشق نيافتم. امروز معجزۀ اشعار مولانا در دست عزيزترين انسانها قرارگرفته بود و داشت كن فَيكن مي كرد. اصل شعر اونهم بصورت كامل و خارج از اون لينك به قرار زير است:

وصف عام

اي با من و پنهان چو دل، از دل سلامت مي كنم تو كعبه‌اي، هر جا روم، قصد مقامت مي كنم

هر جا كه هستي حاضري، از دور در ما ناظري شب خانه
روشن مي شود، چون يادِ نامت مي كنم

گه همچو بازِ آشنا بر دست تو پر مي
زنم گه چون كبوتر پرزنان آهنگِ بامَت مي كنم

گر غايبي هر دَم چرا آسيب بر دل
مي زنم؟ ور حاضري پس من چرا در سينه دامت مي كنم؟

دوري به تن، ليك از دِلَم،
اندر دلِ تو روزني است زان روزن دزديده من، چون مه پيامت مي كنم

اي آفتاب
از دور تو، بر ما فرستي نور تو اي جان هر مهجور تو، جان را غلامت مي كنم

من آينۀ دل را زِ تو اينجا صقالي مي دهم من گوش خود را دفترِ لطف
كلامت مي كنم

در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو اين‌ها چه باشد تو
مني وين وصفِ عامت مي كنم

اي دل نه اندر ماجرا مي گفت آن دلبر تو را هر
چند از تو كم شود از خود تمامت مي كنم

اي چاره! در من چاره گر حيران شو و
نظاره گر بنگر كز اين جمله صور اين دم كدامت مي كنم

گه راست مانند الف،
گه كژ چو حرف مختلف يك لحظه پخته مي شوي يك لحظه خامت مي كنم

گر سال‌ها
ره مي روي چون مهره‌اي در دست من چيزي كه رامش مي كني، زان چيز رامت مي كنم

اي شه حسام الدين حسن! مي گوي با جانان كه من جان را غلاف معرفت بهر
حسامت مي كنم

امّا لينك پخش موسيقي آن:

http://www.iransong.com/song/1087.htm

است و بصورت دقيقتر:

http://music.tirip.com/g.htm?id=1087&title=Az%20Del%20Salamat%20Mikonm&tag=pms

- نمي دونم چي ميشه!

چندوقتِ پيش توي يك جريانِ اتّفاقي، براي اوّلين بار بود كه پروژه اي را كه روش كارمي كردم و موقّتاً متوقّف شده بود را بصورتِ رسمي به يك مرجع دولتي معتبر و پرهياهو اعلام كردم. بخدا نمي دونم چطور شد كه اينجوري اعلامش كردم. آخه مي خواستم فقط خودم از اين موضوع داشتم و آب. مي دوني؟ كار بزرگي است. يكجور تلۀ رسمي اطّلاعات. درواقع ديتابيس شناور برروي اينترنت كه مي تونه از توي هر شرايطي سالم بيرون بياد و خودش را بازسازي كنه. روي همۀ كامپيوترهايي كه مي خواهند با نرم افزارهايي كه با اين استاندارد كاركنند، شناور ميشه و خودش را بارها و بارها بازسازي مي كنه. براي شرايطِ جنگي يا غيرقابل اعتماد حرف اوّل را مي زنه. پس احتمال اينكه سازمانهايي بخوان رويش سرمايه گذاري وسيعي بكنند خيلي زياد است و اين درست همون چيزي است كه من ابداً حاضرنيستم بدون آب بهش بپردازم. از اونجا كه مثل يك بسترِ متحرّك و شناور كارمي كنه، شايد اسمش را بگذارم «تكنيك قاليچۀ سليمان» و يا «قلعۀ آ....». هرچند كه فعلاً كنار گذاشتمش. فقط نمي فهمم چطورشد كه اينجوري موضوع را اونهم در چنين سطحي افشاء كردم. به ياد يكي از پيامهاي كوتاهِ موبايلم كه يك بيت شعر بود افتادم:

بارها گفته ام و بارِ دگر مي گويم كه منِ دلشده اين ره نه به خود مي پويم

در پسِ آينه طوطي صفتم داشته اند آنچه استادِ اذل گفت بگو، مي گويم

- خستگي يا بيماري؟

يكي دو روزي هست كه ديگه حالم خيلي ناجورشده. سرگيجه دارم و ناي راه رفتن ندارم. شايد سرما خورده باشم. چيزي شبيه خستگي شديد. البتّه دائماً توي فكرم و به آب مي انديشم. ولي ديگه خوردنِ غذا برام دشوار شده. يكجور حال بهم خوردگي خفيف بهم دست ميده. حتّي آب كه مي خورم، خارج از گوارايي و روح بخشيش، چند دقيقه بعد، احساسِ بدي بهم دست ميده. نمي دونم توي معده ام چه خبر شده است. به ما نيامده كه همون يك و نيم وعده غذا در شبانه روز را صرف كنيم! شايد اگه يك كمي استراحت كنم، حالم بهتربشه ولي نمي تونم. همينكه چشمام را مي خوام روي هم بزارم، هزارتا فكر، انديشه و خاطره مي ريزه توي زندونِ سرم. الآن ديگه مدّتهاي مديدي است كه لب به اون قرصهاي خواب آور و آرامش بخش كه ازشون نفرت دارم نزده ام. آره، درسته؛ شايد بيش از يكي دو سالي بشه. آخه اونوقتها فقط يك دكتر تونست من را متقاعد كنه كه حسّاسيتم به بعضي از پارچه هاي زِبر ناشي از شور زدنِ زيادم در هنگام انجام اموراتِ محوّله است و انصافاً تونست با تجويز اون آرامش بخشها منو نسبت به خيلي از اون حسّاسيتهاي مخفي پوستي نجات بده. البته خواب آلوده و بي خيالم مي كرد. بهرحال تصميم گرفتم كه ديگه از اون قرصها نخورم. همونطور كه چاي نمي خورم و سيگار نمي كشم. حالا هم با اينكه مي دونم فقط با يك قرص مي تونم به يك خواب طولاني و راحت برم، بازهم نمي تونم به خودم بقبولانم كه دست به چنين كاري بزنم. نمي خوام. آره، نمي خوام. اگه قرار است ذهنم بمبارانِ افكار و خاطرات و رازها بشه، بزار بشه. هرچي مي خواد بزار پيش بياد. ديگه بدتر از اين نميشه. دردهايي در سينه دارم كه گفتني نيست و حتّي باوركردني نيست. بخدا هنوز نتونستم با بعضي مسائل كنار بيام. هنوز نتونستم بعضي چيزها را بپذيرم. تمام زندگيم را نشانه هايي از آب مي بينم امّا خودِ آب را پيدا نمي كنم. يک روز تصميم گرفتم تا از جاه ها و چيزهايي که من را بياد آب مي اندازه عکس بگيرم و بندازم توي اين سايتها. شروع کردم و چندتا عکس گرفتم. خداي من، هرجا مي رفتم و به هرچي نگاه مي کردم، بياد آب مي افتادم. ديدم نميشه. اگه مي خواستم ادامه بدم، بايستي يک عالمه عکس مي گرفتم. تقريباً جايي نبود که من نشانه اي از حضور آب درش نبينم. پس اون کار را ناتمام گذاشتم و توي خودم ريختم. خدايا، باورم نميشه؛ نمي تونم باور کنم که آب نيستش. همه جا وجودداره امّا پيداش نمي كنم. توي همۀ گامبالينيها نگاه كرده ام؛ به همۀ هلالهاي ماه خيره شدم؛ توي اينترنت و كوچه و پس كوچه ها را زير و رو كردم و دستِ آخر، لاي برگهاي يك جلد قرآنِ كوچكم، بزرگترين ردّپاهاش را پيداكردم. ردّ پاش بود ولي خودش.... با چشمهاي گريون و براي هزارمين بار به خود قرآن پناه آوردم و اونهم براي چندمين بار، حكايت وعده هاي خدا را بهم نشون داد. آيا اون وعده هاي خدا قرار است كه بعد از حيات اين دنيا محقّق بشه؟ اگه اينطور نيست، پس چطور ممكنه؟ مگه وقتي هم باقي مونده؟

هیچ نظری موجود نیست: