۱۳۸۵ اسفند ۷, دوشنبه

يادگار 24/6/1384

- شعري براي آب

اينم يه شعر قشنگه ديگه از اشكان رحيمي كه خيلي روي من اثرمي زاره و اشكم رو درمياره:

من جزيرم، يه جزيره گوشه اي زِ خاك تيره

يه زمينِ بي نشونه كه تو آب اسيره

رو تنم سبزينه اي نيست كه تو قلبم پابگيره

بي نصيب از يك ستاره كه تو شبهام جا بگيره

غمهام همنشينم زخمِ تنهايي به سينم

وقتِ هر غروبِ ديگه غم، پناهِ آخرينم

من جدا از همه دنيا دستِ بي كسي به دستم

توي ساحلم امّيدم چشم به راهِ عشق نشستم

چشم به راهِ يه مسافر، كه رو خاكم پا بزاره منو با قلبِ شكسته، نره تنها جابزاره

هركي اومد، يه دو روزي، خستگيهاشو به در كرد ساك سبزِ خاطراتُ، بستُ آهنگِ سفر كرد

تا يه روز، يه مرغِ عاشق، تن به درياي سفر زد از حريم شب گذشتُ، به منِ غم زده سرزد

با خودش عشق آورد و منو مهمونِ خودش كرد اسمِ ايثارُ به من گفتُ، منو مديونِ خودش كرد

هیچ نظری موجود نیست: