۱۳۸۵ اسفند ۷, دوشنبه

يادگار 8/4/1384

- دزدانِ اينترنتي

نمي دونم چرا يك عدّه آدمِ بي مزّه سعي دارند تا وارد صندوقِ پستي من در Yahoo بشن؟ آخه براشون چه سودي داره؟ مگه من كي هستم و چه اطّلاعاتِ مهمّي دارم؟ مگه من آدم مهمّي مثل دبيركلّ سازمانِ ملل متّحد هستم؟ خب، مي تونند پيش خودشون حساب كنند كه از دوحالت خارج نيست: يا اونها را پيدا مي كنم كه خودشون مي دونند چه به سَرشون ميارم و يا اينكه موفّق مي شن و وارد صندوق پستي من بشن و من هم به اصطلاح دستم به اونها نمي رسه؛ كه در اينصورت فقط يك كارِ بي حاصل كرده اند. حيفِ وقت نيست كه اونها اينجوري تلف كردند؟

- آخرين كلام

آخرين كلامي كه آب گفت اين بود: ساعد عشق؛ فقط به عشق فكركن. من نيز چنين كردم و نورِ الهي اش را از درونم دورنكردم.

- عشق و نفرت

روزي درحال نوشتن مطالبي پيرامون عشق بودم كه بزرگي ردّ شد و چشمش به نوشته هايم افتاد. گفت: انتهاي عشق، نفرت است. من نپذيرفتم. امّا ديشب بهش فكركردم. بنظر من نفرت، نتيجه ناامّيدي است. بنظر ِ من ناامّيدي كه يك گناهِ كبيره است، سرمنشإِ بسياري از انحرافات مي باشد و نفرت نيز بيماري ناشي از همين گناهِ كبيره يعني ناامّيدي است. البتّه ناامّيدي به خدا. اگر عشق، عشقِ واقعي باشه، حتماً خدايي است و تقدّس داره و وعده هاي خدا پيرامونِ آن حقّ و محَقّق خواهدبود. اصلاً معجزه عشق، امّيد است.

- تسليم نشو

صحنه باشكوهي از فيلم بيادماندني «چه رؤيايي مي آيد» را ديشب بيادآوردم و نمي تونم لحظه اي از نظردوركنم. وقتي كه شوهر براي نجات همسرش كه خودكشي كرده بود به جهنّم پاي گذاشت و بخاطرِ عشقي كه داشت ترجيح داد كه: يا با همسرش به بهشت برگردد و يا اينكه درهمان جهنّمِ همسرش تاابد بماند؛ تلاش زيادي براي بيداري او و رهاييش از جهنّمِ توهمش كرد. دستِ آخر كه ناامّيد شد، گفت: همينجا مي مانم. صبركرد و ناگهان نور محيط كم شد و او گفت: چرا اينجا سردشده است؟ آري او داشت قدرت مخيله اش را ازدست مي داد و در جهنّم ماندگارمي شد. اين فداكاريش بود كه ريشه در عشق داشت و باعث شد تا همسرش بخودبيايد. متوجّه خطرشد و زن سرش را روي پيشاني شوهرش قرارداد و ملتمسانه به او گفت: «تسليم نشو، تسليم نشو، تسليم نشو». معجزه بوقوع پيوست. شايد همان اصلِ شفاعت در آخرت بود. هردو در بهشت قرارگرفتند. خوشبخت و بيدار و هوشيار.

اين صحنه از فيلم جدّاً بيادماندني و جاودان است.

- موقعيت يابي

يكي از روشهاي نظامي براي تعيين موقعيت استفاده از شماره هاي مندرج برروي صفحه ساعتِ عقربه اي است. مثلاً 3 به معني سمت راستِ موقعيت كنوني و 6 به معني جنوب است. اين اعداد خاطراتِ شيرين و عجيبي را براي من تداعي مي كند. خاطراتي كه ريشه در ايمان و اعتقاداتم دارد. به يادِ آن زمان و به ياد آب روشنايي بخش.

- بهانه بهشت

مي گن: بهشت را به بهانه دهند. آره عزيزم. اين حقيقت داره. خدا منتظرِ كه ما بخواهيم و از صميم قلب بخواهيم، حتّي اگه نتونيم عمليش كنيم. معنيش اينه كه نيتِ پاك همون بهانه ورود به بهشت است. به اينكه ديگران چگونه درموردت قضاوت خواهندكرد اصلاً اهميت نده بلكه نيتي خدايي داشته باش و سعي خودت را بكن.

- عينك

چشمم اذيتم مي كنه و احتياج به عينك داره امّا هروقت خواستم تا دوباره عينك بزنم، آب اجازه نداد و گفت ديگه نمي تونم چشمات و ببينم. منم بهش وفادارموندم و به خواستش، عملاً ارج نهادم.

- بوسه

خاك پشتش به آب بود و خورشيد نيز از پشتِ سرش مي تابيد. آب از پشتِ سر، آهسته آهسته به او نزديك شد. به گونه چپش كه رسيد، بوسه اي روح بخش به او زد. خاك به خودآمد و بي درنگ به عقب چرخيد. به آب نظردوخت و احساسِ شرمندگي كرد. آري آب گوي سبقت را در تمرينِ عشق ربوده بود! از آنوقت تا كنون و هميشه، خاك روبروي آب نشسته و به او عاشقانه مي نگرد. آندو عاشقانه برروي هم مي غلتند. به تعداد ماسه هاي ساحلِ خاكي و قطرات آب، آندو قصّه ها دارند كه به هم بگويند و هرگز از هم سير نمي شوند. اين هم روايت ديگري از معجزه عشق است مگرنه؟ تو كه خوب مي دوني واقعيت داره.

- تسليم نشو

روز يكشنبه بعدازظهر مديرعامل شركتي كه قبلاً براشون كارمي كردم و دوستشون داشتم به موبايلم زنگ زد. گِلِّگي كرد كه چرا احوالي ازش نمي پرسم. خيلي خجالت كشيدم چون مدّتها است كه هيچ تماسي با او حتّي براي احوالپرسي و عرض ادب نداشته ام! امّا نميشه. بخدا نميشه. او نمي دونه كه در چه غل و زنجيري گرفتارآمده ام. من اسير عهدي هستم كه بدستِ من گره از آن بازنخواهدشد. او فردِ مؤمني است و كم كم درك خواهدكرد و شايد هم چنين شده باشد ولي من كاري ازدستم برنمي آيد. بهرحال دوستشان دارم.

- زندگي دوباره

همواره به اين مي انديشيدم كه چرا برخي آقايان ترجيح مي دهند كه با خانمهايي زندگي كنند كه آنها سابقاً زندگي ديگري داشته اند. عجيبتر اينكه زندگيشون غالباً بسيار موفّقيت آميز و سرشار از خوشبختي است. وقتي كه خوب بهش فكركردم به اين نتيجه رسيدم كه آن خانمها از زندگي قبليشون درسها گرفته اند و اينك بدنبالِ آنچه كه هرگز بدست نياورده اند، تمامِ تلاششان را براي ساختنش در اين زندگي جديد بكارمي برند و البتّه موفّق هم مي شوند. امّا زيركتر از آنان، همان آقايان هستند كه چنين محبوباني را به همسري مي پذيرند. البتّه اين موضوع صرفاً براي آقايان نيست بلكه خانمهاي زيركي نيز پيدامي شوند كه جداي از اِلقائاتِ اجتماعي، بسوي خوشبختي خودشون، راه را بازمي كنند و قدرتِ اِرادهشان، تحسينهاي ديگران، حتّي آنهايي كه در بدوِ امر با ايشان مخالفت مي كردند را برمي انگيزاند. آره، اينها با افرادي زندگيشان را شروع كرده اند كه آنها شانس دوباره زندگي كردن را بدست آورده اند. موفّق باشند.

- قرآن

آياتِ 12 و 13 از سوره ابراهيم(ع):

و چرا ما برخدا توكل نكنيم؟! درصورتيكه خدا ما را به راهِ راست هدايت فرموده و البتّه (در راهِ اطاعت و رضاي خدا) به آزار و ستمهاي شما صبرخواهيم كرد كه ارباب توكل بايد هميشه در همه حال، خوش و ناخوش، بر خدا توكل كنند. * باز كافران به رسولان پاسخ دادند كه (دست از اين دعويها بداريد و) به آئين ما برگرديد و اِلاّ ما البتّه شما را از شهر و ديار خود بيرون مي كنيم. (در اين حال كه رسولان مأيوس از ايمان كافران شدند،) خدا به آنها وحي فرمود كه غم مخوريد البتّه ما ستمكاران را هلاك خواهيم كرد.

- پدر

آخراي عمرش بود و من نمي دانستم. معمولاً با زيرپوشِ نازكي در خانه منتظر ما بود. كارهاي خانه را هم، سامان مي داد ولي در هر مجلس و محفلي كه حضورداشت، محور و مركز بود و گوي سخن دائماً در دستش قرارداشت. دانش و كمالاتش زايدالوصف بود و از هر علمي سررشته اي داشت. اشعارِ حكما را به زيبايي توصيف مي كرد. در ادارات نيز حرف اوّل را مي زد و نوشتار رسميش گاهاً باعث شده بود تا خواننده ناخودآگاه از جاي خود قيام كند.

اگر از او مي خواستم تا بر تمريناتي كه بعنوان تكليف شب نوشته ام نظري بياندازد، علاوه بر نكات فنّي، رسم الخطّ و انشاءِ مرا نيز بررسي مي كرد. مهربان بود و همواره با امّيد به اينكه ناظر كارهايم است، به تحصيل و تحقيق مي پرداختم چراكه بزرگترين مشوّق من، او بود.

وقتي بناگاه رفت، هرگز تا به امروز، هيچ چيز و هيچكس نتوانست جاي خاليش را پركند. اين روزها بيش از پيش به او احتياج دارم. اي كاش دركنارم بود و مي توانستم دردم را برايش تعريف كنم. گريه كنم و او نوازشم كند و راهنماييم نمايد. اي كاش همان پيكر ضعيف و نهيفش وجودداشت و من به گرماي نفسش دلگرم مي شدم. باباجان كجايي؟ تو كه ساعِدَت را آنقدر عزيزمي داشتي و همواره كمكم مي كردي، كجا رفتي؟ من بعضي چيزها را فقط و فقط مي توانستم به تو بگويم. امروز بي تو .... ؛ ولي او هست و حرفهايم را مي شنود. او پدر است و قِداستِ وجودش راهگشاي كارم خواهدبود. او اشكهايم را مي بيند و سرم را در دامانش قرارخواهدداد. در گوشم نغمه عشق را سرخواهدداد. مطمئنّم.

- بازگشت

اِنّا لالله و اِنّا اِلَيهِ راجِعون. پس بازگشت همه چيز به سوي خدا است. همون خداي خوب، مهربون و زيبا. عاشق معشوقها و معشوقِ عاشقها. يكروزي وقتش ميشه. ولي وقتي كه خودمون خبرنداريم. ناگهاني مثلِ همين لحظاتي كه قدرشون را نمي دونيم و مي گذاريم به اين راحتي ازدستمون برن.

هیچ نظری موجود نیست: