۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 28/01/1385

- جادّه نوراني

بعضي بازيها طوري طرّاحي شده اند كه بايد كارِ بي انتهايي را ادامه داد و بسته به زمان يا مقداري كه انجام ميشه، بازيكنها امتياز مي گيرند. دستِ آخر هم اگه قرارباشه برنده اي را مشخّص كنند، اوني برنده اعلام ميشه كه بيشترين امتياز را كسب كرده باشه. شايد بشه گفت كه اين زندگي موقّتِ دنيايي هم براي ما مثلِ همون بازي هست. براي من اينجوري بوده كه: نورِ عجيب و لطيفي كه از دوردستها بسويم مي تابيده را مي ديده ام و در جادّه اي كه با خطِّ سِيرَش برايم ترسيم كرده بود، راه مي رفتم امّا تقريباً هيچكس بجز خودم، اون جادّۀ نوراني را نمي ديد. بارها و بارها موردِ سرزنشِ اين و اون قرارگرفتم. بعضي مانعم مي شدند. خار و خاشاكها برسرِ راهم ريختند؛ كتكم زدند؛ فريبم دادند؛ با احساساتم بازي گردند و بدتر از همه، عواطفم را مجروح كردند. بارها برزمين افتام و با پيكري خون آلود، به سختي سر از زمين برداشتم و با آخرين رَمَقي كه در وجودم بود، به همون منبعِ نوراني چشم دوختم. اونوقت بود كه جاني دوباره در كالبدم دميده شد و آهسته آهسته برخواستم و درهمان مسيرِ نوراني قدم برداشتم. امّا دوباره مورد حمله ها قراگرفتم. چند قدمي برداشتم و براي هزارمين بار نقش برزمين شدم. مي دوني؟ از همون اوّل مي دونستم كه اين جادّۀ بي پايان است و گام نهادن در آن، صرفاً جنبه امتيازي داره. يعني اينكه: هيچوقت به آخرش نمي رسم و تنها چيزي كه برام مي مونه، همانا قدر و منزلتي هست كه اونهم توي اون دنيا، يعني خارج از اين دنيا نصيبم ميشه. هربار كه از فرطِ خستگي و جراحاتِ ناشي از ضرباتِ مهلك اونها نقش زمين مي شدم، در آخرين لحظات، با آخرين تواني كه در بدن داشتم، به همين موضوع مي انديشيدم و با خود مي گفتم: فقط چند قدمِ ديگه.... خواهش مي كنم، فقط يك گامِ ديگه... طاقت بيار. تو مي توني... مي توني يك قدمِ ديگه برداري. يك قدم هم، يك قدم هست. سعيَت را بكن. آه؛ امّا حالا ديگه نمي تونم. ديگه نمي تونم. شايد اين نوشته ها هم سعي و تلاشي براي برخواستن باشه. شايد، آخرين كوششها باشه. آخه نمي دونم توي آخرين قدمهايم، به كدامين سو رفته ام. شدّتِ جراحاتِ اون آدمها بگونه اي بود كه توان يافتنِ مسيرم را كاملاً از دست داده بودم. ديگه نمي دونم كه اون شعاعِ نوراني از كدامين سوي مي تابيده است! شايد اگر يكبارِ ديگه چشمم به اون مي افتاد، بازهم جان مي گرفتم ولي....

- فراموشي معشوق

خداي من! اين چه رسمي است؟ چگونه است كه كسي آرزوي ديدار و معاشرتِ فردي را سالهاي سال درسينه داشته باشه و دلسوخته فراغِ يار باشه و هنگامِ وصال، با چندتا تَلنگُر صحنه را خالي كنه و اون معشوق را كه ساليانِ سال در آتشِ دوريش سوخته را رهاكند؟ فكر كن: توي همين دنيا دونفر را بشناسي كه براي وِصالِ روي هم تلاشها كرده اند و با آرزوي ديدار، جان باخته اند. حالا به من بگو، اگه پاتو گذاشتي اونطرفِ ديوار و اونها را توي اون دنيا ديدي كه نسبت به هم بيگانه اند و يا اينكه بدتر از اون، يكيشون در عالمِ غفلت و با كمالِ بي رحمي ديگري را رها كرده باشه، و مونسش سر بر زانوي غم گذاشته و در فراغ يار، دوباره داره دريا دريا گريه مي كنه؛ چه حالي بهت دست ميده؟ چيّه؟ مگه نمي تونه اينجوري باشه؟ خب؛ قبول دارم كه با آوردن مثال اونهم در ادامه اين دنيا به دنياي ديگه يعني جايي كه دارِ مكافات هست، كمي اِغراق كرده ام امّا در مثال مناقشه نيست و من اون مثال را براي اين تعريف كردم كه مقدّمه اي براي آنچه باشه كه الآن مي خوام بگم: حتماً برات پيش اومده كه با غريبه اي در اوّلين جلسه آشنايي چنان احساسِ نزديكي كني كه گويي مدّتها پيش با هم بوده ايد. يكي از علما مي گفت: اين حالتِ آشنايي ناشي از آن است كه احتمالاً اين دونفر در عالمِ ذر همنشين و معاشر بوده اند. عالم ذر كه مي دوني چي هست؟ همون عالمي كه ماها، قبل از حضور در اين دنيا، اونجا بوديم. حالا ببين: چطور ممكنه افرادي در اون دنيا عاشق وار يكديگر را دوست داشته باشند و هنگامي كه به اين دنيا مي آيند، بازهم همون اشتباهاتِ اون دنيا را مرتك بشن و از هم جدا بي افتند. اينجا يه جورايي داري به تعريفِ عالمِ برزخ نزديك مي شي! آره، عالمِ برزخ. عالمي كه اشتباهاتت بايد تكراربشه. ناامّيدي هات بايد تكرا بشه. هردفعه در صورت و ظاهري متفاوت. بگونه اي كه خودت را در شرايطِ متفاوتي احساس كني و نتوني به راحتي نتيجه گيري كني كه اين يك امتحانِ ديگه هست. بلكه بايد از اساس متوجّه مشكل و شيوه حلّ اون بشي. تعهّدت را ثابت كني و اگه بازهم همون اشتباهِ قبلي را در قالبِ اين رويدادِ بظاهر جديد امّا با همون محتوا مرتكب بشي، بايد بعد از فهميدنِ مطلب و سوختن تا عمقِ جان، منتظرِ همون آزمون در قالب و صورتي ديگر و در زماني كه اصلاً انتظارش را نداري، باشي. خب بازم برگرديم به عقب. چون مي خوام مقايسه ام را كامل كنم. اگه توي عالمِ ذر اون فرصت را ازدست داده باشي، حالا در اين دنيا مي توني جبران كني. آره، درسته! توي شرايطِ جديد، با صورتها و بدنهاي جديد! در قالبي جديد! اينجا سَراي امتحان است. اينجا تنها جايي است كه مي توني جبرانِ مافات كني چون بعد از اينجا عالمِ برزخ وجود داره. عالمي كه درست شبيه به اين عالم است و رويدادها يكي پس از ديگري درست مثلِ همينجا در قالبهاي جديد رخ خواهند داد امّا اونجا ديگه سَراي آزمايش نيست و جبرانِ مافات نميشه كرد. اونجا مجبور خواهي شد (مي فهمي؟ مجبورت مي كنند!) كه همون اشتباهات را دوباره و صدباره تكراركني. بسوزي و اشتباهت را به رُخَت مي كشند. مدام و مداوم. جيگرت را خون مي كنند. مي دوني كه داري اشتباه مي كني ولي منيّتهات نمي زارن جبران كني. تقريباً همه چيز ثابت شده و ثابت مونده. تو ديگه حقّ انتخاب نداري و تبديل شدي به يك موجود كه قدرتِ انتخاب نداره. فكرمي كني مي توني اينبار اقدامِ درستي كني. فكرمي كني مي توني به معشوقِ مقدّست بپيوندي ولي نميشه؛ نميشه؛ نميشه؛ نميشه؛ مي فهمي؟ نميشه! آيا حالا مي بيني اين دنيا چقدر مهمّ است؟ آيا مي بيني كه هر لحظۀ اين دنيا چقدر ارزشمند است؟ همون دنيايي كه به يك چشم برهم زدن، فرصتِ استفاده از اون و جبرانِ گذشته ات را ازدست خواهي داد و در گردآبِ بي پايانِ برزخ قرارخواهي گرفت. فقط اينو اشارتاً بهت بگم كه: بعد از برزخ، دوزخ يا همون جهنّم منتظرت هست. توي دوزخ ديگه نيازي به قالبهاي گوناگون و متفاوت همون داستان نيست بلكه اونجا فقط با تجسّمِ خود رفتارِ نادرستت سَر و كار داري. واي خداي من! چقدر وحشتناك! توضيحش الآن برام ممكن نيست. حالا برعكسش را نگاه كن. اگه توي اين دنيا درست عمل كرده باشي، توي برزخ همه چيز برعكس ميشه. همه اون رويدادها كه قراراست تا در قالبهاي جديد و غيره منتظره اي بوقوع بپيوندد، همگي و بلااستثناء، با موفّقيّتِ تو به انجام مي رسند. هر لحظه اش شيرين و شيرينتر مي شود. امّا برگرديم برسرِ معشوق! مي پرسي منظورم از معشوق چي هست؟ عزيزم، معشوق مي تونه يك انسانِ ديگه و يا خداي متعال باشه. امّا اينو بدون كه اگه هدفت مقدّس باشه، معشوقت حتّي اگه يك انسانِ ديگه هم باشه، جز خداي زيبا، چيزِ ديگري نخواهدبود. آره؛ عاشقِ واقعي، اونيه كه درونِ معشوقش را مي طلبه و در آينه درونش، معشوقش را در انوارِ لطيفِ الهي مي بينه. زير باراني از نورِ خدايي!

- فرسودگي

همه چيز درحالِ فرسوده شدن است. قديمي مي شن، مي پوسَند، كهنه مي شن، رنگ مي بازند و يا ازكار مي افتند. آدمها هم پير مي شن. موهاشون سفيد ميشه. بدنشون ضعيف ميشه. مريض مي شن و.... امّا يه چيز برام عجيبه. آيا مفاهيم و اصول هم فرسوده مي شن؟ نه، اشتباه نكن. من از تئوريها حرف نزدم. من از اصول اسم بردم. آيا خدا پرستي و مقدّسات، عشق و هر آنچه كه در اين حوزه است هم فرسوده و ازكارافتاده مي شن؟ اگه نمي شن، پس چرا جامعه و مردم اينجوري شده اند؟ چرا؟ چرا براي هيچكدومش مثلِ قبل ارزش قائل نيستند؟ خداي من؛ اونها ديگه اصولاً كار خوبي نمي كنند و يا اينكه اگر به كارِ نيكويي مبادرت مي ورزند، چشمداشتي دارند. دستِ كم يا دارن ترحّم مي كنند و يا مي گن براي رضاي خدا فلان كار را انجام داده ايم! پس خودِ خدا چي شد؟ پس عشق چي شد؟ آخه مگه ميشه آدمها اينجوري از اصل و تعريفِ وجوديشون دورشده باشند؟ نكنه دارم خواب مي بينم؟ حتماً ديوونه شده ام؟ آيا حسابِ قرض الحسنه براي شركت در قرعه كشي جوائز مي شه قرض دادن به خدا؟! واي خداي من! براي هركاري بايد منافعي درنظرگرفت. حتّي جوابِ سلام دادن. آره جوابِ سلام مي ده چون مجبوره، وِجهِۀ عمومي اش مخدوش مي شه. ترحّم مي كنه و يا دستِ كم چون يك كاري است كه رضايت خدا را بدنبال داره انجامش ميده! امّا ابداً به اين موضوع نگاه نمي كنه كه جوابِ سلام، در وجودش اونهم در زمانِ خلقتِ خدايي نهفته شده است. نمي تونه جواب نده! اصلاً جزءِ ذاتش هست. اين يك نيكي است. چيزي است كه خدا در درونش قرارداد تا بتونه بهش لقب اَشرفيّتِ مخلوقات را بده. اصلاً خدا به جواب سلام دادنِ ما نيازي نداره. به دستگيري از مستمندان، نيازي نداره. مگه كلّ اين دنياي توهّمي براي اون چه ارزشي مي تونه داشته باشه، جز اينكه محيطي مَجازي براي آزمون و ارتقاءِ جوهرِ دروني ما پديداركرده است؟ حالا برو سراغِ اون آدمهايي كه يه بُخچۀ بي تفاوتي را روي دوششون گذاشته اند و دارند راهِ خودشون را مي رن. اونها بي تفاوتند. اونها به همه چيز بي تفاوتند. به پستاني كه در دهانشان شيرِ جان بخش گذاشت، به دستِ مهرباني كه برسرشون نوازشي روحبخش كشيده، به معجزۀ كلمه عشق؛ اونها به سانِ قاتلينِ بي رحمي هستند كه پس كشتنِ عشقِ اونو مُصلِح و قطعه قطعه كردند. شايدم با قِصاوتِ قلبِ تموم، روي پيكرِ مظلوم و طاهر و بي جانش، پا گذاشتن.

تو كز محنتِ ديگران بي غمي نشايد كه نامت نهند آدمي

امّا نه. هرگز چنين چيزي نمي تونه بوقوع بپيونده. هيچ انساني، حتّي سنگدل ترين انسانها هم نمي تونن اين كار را بكنند. روحِ آدمي لطيف تر از اين حرفها است. من نمي تونم باوركنم. دلم مي خواد تا آخرين لحظۀ حياتم، اينجوري فكركنم. رفتارشون را هرجور مي خواهي تلقّي كن ولي نگو اونها قاتلينِ عشقند. من دلايلِ محكمي دارم. دلايلي كه نمي توني ردّشون كني. پاشو و برو توي چند تا موزه. نه تنها توي موزه هايي كه آثار نفيس و شگرفِ گذشتگان در اون است مثلِ موزه فرش بلكه موزه هنرهاي معاصر. ببين؛ همه جاش عشق داره حركت مي كنه. همه جاش ردّ پاي عشق هست. خوب به زمينش نگاه كن. چشماتو بازكن. جاي پاي عاشقها رو مي بيني. حالا سرتو بلند كن. به آثار حَجميش نگاه كن. به بُرِشها، به تركيب رنگها. سعي كن بهشون نزديك بشي. وقتي خوب بهشون نگاه كني، آينه اي بسيار شفّاف مي بيني كه تصوير خودت و يه نفرِ ديگه توشون داره نشون داده ميشه. به اطرافيانت نگاه كن. بهشون نزديك شو. بوشون كن. بوي كي را مي دن؟ اينجا يكي از جاهايي است كه اگه خودت را ببيني، نمي توني بگي كه دچارِ منيّت شدي بلكه برعكسِ همه جاي ديگه تو خودِ خودت را پيدا كرده اي! تو عشق را داري در آينه فراموش شده خلوصِ درونت مي بيني. تو عاشق و معشوق را مي بيني حتّي توي همين وبلاگها؛ توي خيابونها؛ پاشو برو عبّاس آبادِ تهرون يا برو زير قرآنِ شيراز. پاشو برو توي بوتيكها و به اتاقهاي پرُشون يه نگاهي بنداز. برو فرودگاه. اصلاً هرجاي ديگه اي كه مي خواهي برو. يه گوشي تلفن را بردار يا اينكه سوار ماشين شو و چرخاش را توي اوّلين چاله اي كه در سطحِ خيابان نقش بسته بنداز يا اينكه توي يك دورزدنِ مختصر، با ديوار يه خونه تصادف كن. پاشو و برو زيرِ بارون. برو زيرِ نورِ ماه و به قرصِ كاملش نگاه كن. هرجا بري مي توني عشق را ببيني. اون، همه جا نقش خاطره مي زنه. ولي حِيف! حِيف كه ديگه بايد با همه اين زيباييها وداع كرد. نمي تونم توضيح بدم. يعني بايد دربِ اون قبرستان را محكم ببندم. مي خوام نباشم. بينِ جمع نباشم. مي خوام بينِ اون گورها تنها باشم. مي خوام با همون قبرها همراه باشم. قبرهايي كه توي موزۀ وجودم درست بينِ اونهمه گياهانِ سرسبز، داستانهايي از عشق را برام بنمايش مي زارن. مي خوام اگه آخرين لحظه اي وجودداره، توي همون عالم باشم. مي خوام با بُغضِ ديرينه اي كه در گلو دارم و اشكهايي كه در چشمانم همچون امواجي خروشان به اين سو و آنسو مي رن، بينِ همون قبرها، يه جاييي واسۀ خودم بازكنم. فقط نمي دونم چرا مي نويسم؟! نمي فهمم چرا دست از نوشتن برنمي دارم؟! شايد قراراست تا بانوشتنِ اين مطالب، با جوهرِ خونِ دستهايم، دستهايم نيز همچون قلبم در جَوار آن قصّه هاي ديرينه درعالم پاك و مطهّرِ عشق و با خاطرۀ آب، آرام بگيرد. انشاءالله. انشاءالله. انشاءالله.

- وصيّت

فكر كردم حالا كه توي اينجا و چندجاي ديگه مي تونم چيزهايي را بنويسم، از فرصت استفاده كنم و يك چيزِ مفيد يا شايد تنها مطلبِ مهمّي را كه تاكنون تونستم بهش بينديشم، را بنويسم. آره، يك وصيّت! و اون اينه: نمي خوام و ابداً راضي نيستم كه پس از مرگم، كوچكترين مراسمي گرفته بشه. حتّي تشييع پيكر بايد به ساده ترين نحو برگزاربشه. قبري كاملاً عادّي و ارزانترين سنگِ قبر كه حدّاقلِّ نوشتار بررويش نقش بسته باشد. فقط نام و نشانم بهمراهِ تاريخ تولّد و وفاتم كه در گوشه اي شماره رديف و قطعه نيز درج شده باشد. فقط همين. آخه كي مي دونه مرگش كي فرامي رسه؟ چه بسيارند كسانيكه مرگ در چند قدميشون هست و اونها بگونه اي زندگي مي كنند كه گوييي اصلاً چيزي بنامِ مرگ وجودنداره. من بيش از هر وقتِ ديگه اي آماده پذيرفتنش هستم. دستِ كم مي تونم امّيدوار باشم كه توي اون دنيا پرده از بسياري اَسرار برداشته ميشه. مي تونم از زجرها نجات بيابم. مي تونم... دستِ كم اگر بميرم، با همين مقدارگناهانم از اين دنيا برم و به اونها اضافه نميشه. البتّه مؤمن حقّ نداره كه آرزوي مرگ كنه چرا كه اين نشانه بارزِ كفران است. كفرانِ نعمتي بنامِ حيات. حياتي كه بموجبِ آن، با تحمّل مشقّاتش مي تونه با گام برداشتن در همون جادّه نوراني، براي اِرتقاءِ ظرفيّتِ وجوديش، تلاش كنه. پس فردِ با ايمان نمي تونه با آرزوي مرگ، كفرانِ چنين نعمتي بكنه امّا آيا نمي تونه آرزوي لقاءِ يار را داشته باشه؟ آيا نمي تونه به راحتي بعد از شدّتِ اين دنيا چشم بدوزه؟ نمي تونه به اونطرفِ ديوار، يعني وادي السّلام امّيدوار باشه؟ وادي السّلام، همونجايي است كه خورشيدي نداره امّا نور لطيفي همه جايش را روشن كرده. سرزمينِ زيبايي كه خستگي در آن راه نداره.

هیچ نظری موجود نیست: