۱۳۸۵ اسفند ۷, دوشنبه

يادگار 7/3/1384

- جِزغاله

مي گن:

خام بودم، پخته شدم، سوختم

اين كاملاً درسته ولي توي هرپلّه اي جداگانه! ببين توي هر پلّه اي از مراحلِ زندگي، اين سه مرحله هست امّا مرحله سوختنِ هر پلّه برابر با مرحله خام بودن در پلّه بعدي است. بپا جزغاله نشي.

- راز

اين دانشمندِ فرزانه بدجوري منو جلوِ اينهمه آدم شرمنده مي كنه. وقتي واردِ كلاس مي شم، همونطور كه همه دارن نگاهمون مي كنند، تمام قد بلند ميشه و سلام و احوالپرسي خاصّي با من مي كنه و حتّي بهم دست ميده؛ بگونه اي كه هرچه بيشتر اِصرار مي كنم كه ايشان ازجاي خودشون بلند نشوند، كمتر اثر داره. نمي دونم چرا ولي خودم را اصلاً لايقِ چنين اِحترامي نمي دونم. هرچند كه: عزّت و ذلّت دستِ خداست ولي من كي باشم كه اينجوري عزّتم توسّطِ چنين فرزانه عاليقدري نگاه داشته بشه؟ من هموني هستم كه تهِ سطلِ آشغالِ سوراخِ اون آدمهاي ديگه جاي دارم و نبايد هرگز به خودم غرّه بشم.

اون دانشمند با اشاره هاش چندبار چيزهايي را به من فهموند. پرسشِ نپرسيده را پاسخ داد و راهكاري ارائه داد كه من را واداشت مكرّراً و مستمرّاً بزرگي خداوند را با ذكرِ جمله الله اكبر به زبان جاري سازم. اون كي هست و چطوري از درونم آگاه هست؟ آه!

هيچوقت نمي زاره چيزي مستقيماً عنوان بشه ولي درميان صحبتهاش، جملاتِ خاصّي كه مربوط به انديشه ها و مشكلاتِ محرمانه من است را مستقيماً به من ميگه بگونه اي كه فقط براي من معني داره و ديگران معني ديگري ازش استنتاج مي كنند يعني در حدّ موضعِ اصلي بحث.

به من امّيد مي ده و مي گه حقّ ندارم ناامّيد بشم. اون چطوري جلوِ اينهمه آدم و با قدرت اعلام كرد كه من دوستش هستم و اهلِ مطالعه؟ من باورم نميشه چون نه ازنظرِ سنّي و نه ازنظرِ معلومات، با هم قابلِ قياس نيستيم آخه اون خيلي خيلي از من بزرگتره. خيلي سخته. خيلي دنبالش گشته بودم ولي جايي پيداش كرده ام كه فكرنمي كردم اونجا حضورداشته باشه. نمي گذاره به صراحت دريابم امّا نوعي حوضه گسترده را جلوم روشن مي كنه. يكجور دلدلري مضاعف بهم ميده و چيزي را مي خواد بهم تفهيم كنه امّا آهسته آهسته. يعني من همش راهِ درست را انتخاب كرده بودم؟ پس چرا اينهمه ... .

- شبهه آب

آب اگر باشه، مايه حيات است و اگر نباشه، جاي آموختنِ سختي و افزايشِ تحمّل. گفتم كه با چه ترفندي از شيطان جلو افتادم تا نتونه سرآبها را بنامِ آب بهم غالب كنه امّا اين رياكارِ ملعون دست بردار نيست. حالا ديگه چيزهايي را پيش پام مي گذاره كه نمي تونم بهشون همون واژه رايجِ سرآب را نسبت بدم. بايد بگم شبهه آب. شرايطي را دستكم در دو محلِّ فيزيكي جداگانه كه دائماً باهاشون درتماس هستم را ايجادكرده كه دو موردِ شبهه آب را بجاي آب بگيرم. تا حالا مقاومت كرده ام تا نتونه با عينيت دادنِ فيزيكي به اون سرآبها، جاي خالي آب را برام پركنه. گفتم كه من مطمئنّم كه توي آب هستم ولي نمي بينمش. به امّيدِ خدا اينبارم دماغ سوخته ميشه هرچند اين دفعه كارم سخت تره چون عدمِ درك كاملِ حضورِ آبِ واقعي مي تونه منو به اشتباه بندازه. بايد بيشتر به گل و ماه و خاطاتم نگاه كنم تا يادِ آب از ذهنم دورنشه و چيزي نتونه جانشينش بشه. هميشه موفّق بودم و اينبارم به امّيدِ خدا پيروز مي شم. انشاءَالله.

- موج

گفتم كه يك موج مثبت يا منفي داشت ازطرفِ يك آدم كوچكتر از من روي من تأثير مي گذاشت. ظاهراً يكي دو روزه كه به شدّت قبل نيست. اون چند روز، صبحها نزديكهاي 6:30 تا 8 صبح و همچنين حدودِ ساعت 14 تا 16 بدجوري فعّاليت داشت و همچنين بعضي شبها كه البتّه بندرت. امروز چيزِ چنداني احساس نكردم. خلاصه عجب وروجكي بود! هرچند سعي نكردم تا اونو بشناسم ولي انشاءَالله خير باشه!

- مي بينم كه ... .

هیچ نظری موجود نیست: