۱۳۸۵ اسفند ۷, دوشنبه

يادگار 26/3/1384

- معجزه

هردو دست در دستِ هم داشتند توي خيابانها راه مي رفتند. خيلي خوشحال بودند. آخه براي سفر به اين شهر، برنامه هاي جالبي توي ذهنشون بود.هم فال بود و هم تماشا. اونها توي اين سفرِ كاري، هم كار مي كردند و هم در كمالِ صفا و صميميّت به گردش مي پرداختند. قراربود كه براي شام به بهترين رستوران شهر برن امّا تا اون موقع، وقتِ زيادي داشتند و مي خواستند با هم بگردند. دستشون توي دستِ هم بود كه پسر از دختر پرسيد: چرا دستكشت را درنمي آوري؟

دخترك با كمي ترديد و تأخير جواب داد: آخه دستام زياد عرق مي كنن. خيلي زياد. اونوقت...

آره درست مي گفت و كفِ دستاش خيس عرق مي شدن؛ امّا پسر گفت: نه عزيزم، اينجوري نميشه. برام مهمّ نيست كه دستات خيس باشن. من مي خوام دستهاتو بدونِ دستكش توي دستم حسّ كنم. اصلاً خودم خواستم. اگه مشكلي بود، خودم بهت مي گم.

دختر كه هنوز امتناع مي كرد، با پافشاري پسر راضي شد. پس دستكشِ سفيدش را درآورد و با همون دستكش سعي كرد رطوبتِ كمي كه در كفِ دستش بود را پاك كند و دست در دستِ پسر گذاشت و با احتياط به مسيرشون ادامه دادند. چند لحظه اي نگذشت كه كفِ دستش خيسِ عرق شد و نوعي احساسِ شرمندگي باعث شد تا سعي در آوردنِ عذرِ تقصير كنه و به پسر گفت: ديدي گفتم. ببين چقدر دستم عرق كرده؟ حالا دستِ تو هم خيس شد.

پسر با چهره اي شاد و امّيدوار گفت: منم كه گفتم دوست دارم. من همينجوريشو دوست دارم. من از اين موضوع بدم نمياد. من اين دستهاي مخلصانه كه خيس عرق شده را به دستي كه دركمالِ زيبايي، عرقهاشو رياكارانه پاك كرده باشند، ترجيح مي دم.

دستِ دختر را بيشتر فشرد و به راهشون ادامه دادند. درطول مسير آنچنان رفتاركرد و درمورد مغازه ها صحبت كرد كه دختر كمتر متوجّه دستهاشون بشه. هروقت هم كه براي ديدنِ اجناسِ درون مغازه اي كمي از هم فاصله مي گرفتند، در اوّلين فرصت خودش را به دختر مي رسوند و دستشو در دست مي گرفت.

دختر متوجّه نبود كه كم كم عرقِ دستش خشك شد و ديگه عرق نكرد. آره ديگه عرق نكرد. اين غيرِ ممكن بنظرش مي رسيد چون اين موضوع را يك عيبِ مادرزادي براي خودش فرض كرده بود امّا پسر كه عاشقش بود، نمي تونست ناراحتي و نگراني اونو ببينه. براي همين هم بود كه اصلاً مسئله عرقِ كفِ دستِ دختر براش چِندِش آور نبود. او آنچنان عاشق بود كه براش هيچ چيزي نمي تونست باعثِ جداييشون بشه؛ چه خواسته مسئله بسيار كم اهميّتي نظيرِ اين موضوع.

مي دوني، اين معجزه عشق است. اگه معجزه عشقي دركارنبود، دستِ دختر از عرق كردن بازنمي ايستاد. آخه مَگه ميشه مشكلي كه سالهاي سال اونو زجرداده بود اينطوري و در كمتر از يكساعت حلّ بشه؟ ولي شد چون پسر ايمان داشت.

نزديك به وقتِ افطار بود كه آندو به نزديكي اون رستورانِ خوب رسيده بودند. آخه ماه رمضان بود ولي ايندو مسافر بودند و نمي تونستند روزه بگيرن. خدا عشق را دوست داره و دستِ تقدير را مأموركرد تابه پاسِ عشقِ آندو، يكي از بهترين ميزها نصيب آنها بشه. شامي فوق العادّه خوشمزّه و سرويسي بسيار عالي. پسر به شكرانه اينهمه نعمتي كه خداوندِ مهربان بهشون داده بود، انعامي قابلِ توجّه به سَرگارسونِ شوخ طبع كه باعث شده بود اون روز بيشتر بهشون خوش بگذره، داد. هردو خوشحال و با خاطره اي بيادماندني از رستوران خارج شدند.

ديگه دستهاي قشنگ و مهربونِ دخترك عرق نكرد. يعني هروقت با پسر بود، عرق نمي كرد. اونها بهترين زوجِ خوشبخت دنيا بودند و دنيايي از موفّقيتها را درپيشِ رو داشتند.

- آب

آبِ زلال، تداعي عشق را مي كنه. عشقي به پاكي خودش. اونوقتها، وقتي ماهِ شبِ چهارده كه قرصِ كاملي داشت را مي ديدم، بيادِ آب مي افتادم امّا اين روزها، هروقت ماه را مي بينم، حالا چه قرصِ كامل باشه و چه يك هِلالِ باريك باشه، ناخداگاه به فكرِ آبِ عزيز مي افتم. من دارم راهي سفري مشم تا دركنارِ اقيانوس آرام بگيرم. آب را بايد درآغوش بگيرم امّا قبلش بايد حسّش كنم. نمي دونم به چه شكلي ظاهرخواهدشد و در چه قالبي رخ خواهدنمود امّا اينو مي دونم كه ايستادن و ركود جز فساد و نابودي چيزي دربرنخواهدداشت. من بايد به راهم ادامه بدم و خداوندِ مهربون دوباره آب را پيش راهم قرارخواهدداد. من بهش ايمان دارم چون معتقدم كه او عادل است و مزدِ تلاشهاي صادقانمو بهم مي ده. دلم مي خواد اون آب، هموني باشه كه من توي ماه مي بينمش. هموني كه با ديدن شاخه گلِ رزِ قرمز و قرآن برام مجسّم ميشه. دلم مي خواد آب را به همون شكل بهم بده. هرچي او بخواد. راضي به رضايش هستم امّا تقاضام همينه. چكاركنم؟ خواستِ دلم اينه ديگه! مگه نبايد بهش بگم؟ آخه باباجون اون خدااست. نزديكترين به ما.

هیچ نظری موجود نیست: