۱۳۸۵ اسفند ۷, دوشنبه

يادگار 27/6/1384

- مسابقه رالي

از بچّگي عاشق مسابقات طولاني رالي ماشين سواري بودم تا اينكه يكروزي، عزيزي را يافتم كه اونم رالي را دوست داشت. مطمئن بودم كه يك روزي باهم توي كلّي از اين راليها شركت خواهيم كرد ولي .....

بهرحال سعي كردم تا اون مسابقه راليي كه توي ذهنم بود را توي جادّه براي خودم به نمايش بگذارم. درحالت عادّي و قانوني، قاعدتاً نبايد دورِ موتور از 3200rpm كه برابر با سرعت 90km/h اونم توي دنده 4 هست تجاوزكنه ولي من يه ذرّه بيشتر از 5000rpm مي كشونمش. وقتي با اونهمه خطراتي كه ازنظر فنّي بهشون واقفم، فكرمي كنم و ترس وجودم را مي گيره، چيزي مثل حسّ قوي مبارزه جويي مجبورم مي كنه كه براين ترس غلبه كنم. هر آن ممكنه مشكلي توي چهارشاخه گاردن عقب يا جلو بروز كنه يا ميل پولوس ببرّه يا لاستيك نسبتاً صافِ جلويي بپّكه و ماشينم كلّي معلّق بزنه و من توي آهن پاره هاش خورد و خمير بشم و يا اينكه اصلاً به يكي از اين ماشينهايي كه سرعتِ بالاي من را درك نكرده و زيگزاگ مي ره برخوردكنم؛ امّا اين وحشت با اون مبارزه، يه حسّ خوب را برام بوجودمياره.

البتّه توي خيابانهاي شهر به ندرت اينجور دست گلهايي به آب مي دم ولي توي جادّه اونم دور از چشم پليس راه، تنها جايي هست كه مي تونم خشم خودم را خالي كنم. يه جور تخليه انرژي هست كه توي وجود من كم نيست. ولي خودمونيمها، توي مسابقه رالي خيلي بيشتر حال ميده چون اونجا خبري از اينجور رفتار جنون آميز نيست و كارِ گروهي است كه موفّقيت را به ارمغان مياره. يكي نقشه مي خونه و اون يكي رانندگي و بعد با هم عوض مي كنند. دورِ دنيا هم كه مي چرخند. عجب كيفي داره حتّي اگه برنده نشيم. اي كاش اون ...

- مي تونم

برام مهم بود كه وقتي مي خوام از اون واحد دانشگاهي بزرگ بيام بيرون، بالاترين معدّل را كسب كرده باشم. آره، من بازم به خودم ثابت كردم كه انسان به هركاري قادر است. اراده انسان همه چيز را شامل ميشه. درسته كه در و ديوار دانشگاه داشت باهام حرف مي زد و داغونم مي كرد ولي رفتنِ من درست زماني بود كه جايگاهِ بي عيب و نقصي داشتم و نه از سرِ ضعف. معدّل 15/19 و ارتباط خوبم با ديگران به گونه اي بود كه برخي از پرسنل دانشگاه سعي در زدنِ رآي من، اونم از درِ دوستي داشتند و درهنگام خداحافظي، شماره موبايلم را مي گرفتند. البتّه منم بهشون مي دادم ولي نمي دونستن كه به اين راحتيها نمي تونن اين شماره را بگيرن. توي اونهمه دانشجويي كه تازه وارد بودن و براي ثبت نام ورودي سال 84 اومده بودن و توي صفهاي طولاني، ساعتها ايستاده بودن، من با پرسنل وداع شادي داشتم. با جملاتم، خستگي را ازتنشون بيرون مي كردم و دانشجوها با ديدن حركات، رفتار و كلمات و حتّي نوع برخوردامون، شگفت زده مي شدن.

آره درسته، من اونجا را ترك كردم و فقط تسويه حساب ماليم مونده كه يه روزي انجامش مي دم.

جايي كه آب نباشه، زمين سرسبزيشو ازدست ميده.

فقط آب؛ فقط آب.

هیچ نظری موجود نیست: