۱۳۸۵ اسفند ۷, دوشنبه

يادگار 2/3/1384

- حقيقت آب

گفتم كه برام آب چقدر مهمّ است امّا اهميّتِ داستان برام موقعي آشكارتر شد كه با آتش آشناشدم. چندي پيش نشانه هايي از يك آتشكده اينترنتي يافتم. وبلاگ نويسي كه آتشكده اي را راه انداخته بود و مطالب قابل تعمّقي در آن گنجاده بود. بنا به دلايلي از ادامه وبلاگش دست كشيده بود و من با برقراري ارتباط با ايشان، استدعاي ادامه كاركردم. او نيز قول داد كه خردادماه ادامه دهد. ابتداي خردادنيز برايم پيام فرستاد و به عهدش وفاكرده بود. از اين خوش قولي خيلي خوشم آمد. داستان آتش اينچنين باعث شد كه هرچه به خردادماه نزديكترمي شدم، بيشتر به آتش بينديشم.

سه عنصرِ باستانيِ خاك، آب و آتش را درنظر داشتم و خود را همسانِ خاك انگاشتم. سپس سعي كردم تا از آتشِ شيطان صف دور شوم و خود را لايق آبِ زندگي بخش سازم؛ پس به داستانِ زندگيم نگاهي انداختم و دريافتم كه از ابتدا آبِ زلال را دربرداشته ام. درواقع همواره اين آب بوده است كه به شكلهاي مختلف درنظرم جلوه گر مي شده است. گاه بعنوان آتش و درد و غم و گاهي بصورت آرامش صداي جويبارِ صفا و عشق. بايد گفت همگي، آموزشهايي بوده اند كه همان آبِ زندگي بخش به من مي داده است. تقدّسش برايم وصف ناشدني است. درواقع حيات به آن بستگي دارد و شيطان كه ماهيّتاً آتش است، خود را به هرشكلي حتّي به شكلِ آب درمي آورد تا شايد بتواند برمن اثر گذارد. من انكار نمي كنم كه فريبِ ظاهر را خورده ام و گاهاً تجسّم آبِ حياتِ واقعي را در تصاويري كه شيطانِ قسم خورده درپيش چشمانم ظاهرساخته است را خورده ام حتّي اعتراف مي كنم: صوَري كه شيطانِ آتش صفت در پيش رويم قرارداد و خواهدداد گاهاً آنچنان به خاطرات شفّافم از آن جويبارِ حيات، نزديك بوده است كه بارها فريبش را خورده ام و شايد بازهم بخورم. گاه به شكل انسانهايي كه تا حدّ نهايت مي توانستند به من نزديك شوند، ظاهرشده است.

با اين تفاسير سعي كردم تا دوباره آب را بازشناسم و آنچه را كه در دل پيرامونش داشتم، مدوّن سازم. هرچه دقيقتر آبي كه آرزويش را داشتم، تفسير كردم و نوشتم. همان چيزهايي كه شيطان سعي كرده بود تا با شبيه سازيشان، مرا فريب دهد!

رازِ كار در اين بود كه دريافته ام در اينگونه موارد نبايد سعي در فراموش كردن نمود چراكه هرچه بيشتر سعي مي كردم، جزئيّاتِ بيشتري را بيادمي آوردم. با كمي دقّت دريافتم كه با هدايت و عدمِ انكار آرزوها مي توان اين ترفندِ پيچيده شيطان را ازكارانداخت. هنگاميكه با خود صادق باشم و در كمالِ صداقت آنچه را كه آرزو داشتم (هرچند كه هرگز به آن دست نيافه باشم) را بيان نمايم، خواهم توانست از مخفي شدنشان در ضميرِ ناخودآگاهم جلوگيري كنم و شيطان در القاءِ انگيزه ارتباط با آتش صفتانِ آب صورت، با تمسّك به آرزوي نهانيم، ناكام بماند.

- هميشه بوده

خيلي زود دريافتم كه آن آبِ زلالِ روح بخشِ معصوم، همواره وجودداشته است و من همچون ماهي كوچكي در آن غوطه ور بودم و از آن غافل. دريافتم كه جريانِ پايدار آن در گذر از تنگناههاي زندگي، همچون برخوردهايي با سنگهاي تيز كناره جويبارها بوده است كه خود در شكل گيري موجهاي زيباي آن نقش بسزايي داشته است پس آنگاه توانستم همه چيز را زيبا و زيباتر ببينم حتّي مواردي كه در گذشته باعث خسرانها و زيانهايم شده بودند. هرچيزي كه به من رسيده بود را، از عطوفات آن آبِ زلال ديدم حتّي رمانهايي كه باعث شد تا مدّتي از زندگيم را ظاهراً به بطالت ولي درواقع به شناختنِ سرآبها بپردازم.

- توصيف

هرچه بيشتر در توصيف آبي كه در ذهنم زيباييِ اقيانوسِ آزادي را مجسّم مي كرد مي كوشيدم، بهتر با ترفندهاي شيطان مقابله مي كردم. هرگاه سعي مي كرد فردي را جانشينِ آرزوهايم كند و سرآبي را با ظاهري از آن آب زلال به من غالب نمايد، خود پيش قدم شدم و از آن آب صورتي مجسّم كردم و قبل از شيطان به توصيفش پرداختم. نهايتِ معصوميّت، زيبايي و پاكي را برايش تجسّم كردم و درتوصيف آن، سطرها نگاشتم. موجودي كه در عالمِ واقع، دستكم بصورت انسان (هرچند آرزويش را داشتم امّا هرگز نديدم) را پيكرتراشي كردم. زودتر و بهتر از همان شيطانِ دماغ سوخته. اينجوري تونستم جلوِ ورودش را بگيرم. حالا احساسِ پيروزي مي كنم و به ريشِ اون ملعون مي خندم.

- براي خودم

از وقتي كه تصميم گرفتم تا در اين سايت براي خودم و تنها خودم بنويسم، احساسِ خوبتري بهم دست داده است. حالا ديگه احساس مي كنم كه كسي وجودداره تا بتونم دردِ دلامو براش بكنم. به كسي وابسته نيستم و درانتطارِ كسي براي شنيدنِ حرفهام نيستم. مي دونم كه اين سايت هست. مي تونم تقريباً هرچي بخوام بهش بگم. اونايي هم كه از كنارش مي گذرند معمولاً مدّتِ زيادي بهش وَر نمي رن. چون چيزي گيرشون نمياد و غالباً اين حرفها فقط و فقط بكارِ خودم مي خورند. ازاينكه مي تونم تنها و تنها براي خودم بنويسم و دردِ دل كنم خوشحالم. بهرحال مي دونم كه: هرجا روم، ليلي با من است.

- آتش وآب

مي دونم كه آتش ازنظر زرتشتيان چقدر مهمّ است. امّا اون آتشي كه ايشان به آن اشاره دارند قطعاً شيطان نيست. آتش يك پاك كننده وتطهير كننده قوي است. مي توان تقدّسِ آنرا تا اين حدّ درنظر آورد. همانگونه كه هر آبي، آن آبِ زلالِ پاك نمي شود بلكه هر آتشي نيز آن آتشِ شيطان صفت نخواهدشد. آنچه كه از آموزه هاي دين محبوب زرتشت برمي آيد بس والا است و مصاديقِ اِنگاشتهاي اَهوراييِ آن، آموزه هايي جاودانه است آنچنان كه پس از سپري شدن قرونِ متمادي از آن، هنوز دستخوش تحريفات نشده است و زيبايي و اصالتش همچنان باقي است. آب با گرماي آتش، داستانها مي سازد و درواقع ضامن تميزي آندو يكديگرند كه بحث پيرامونِ آن مجال ديگري مي طلبد.

- زن

چيزهايي در اسلام پيرامونِ زن، اين موجودِ عجيب وجوددارد كه فكرم را بخود مشغول كرده است. بعنوانِ مثال سهم الاِرثي است كه دختران به اندازه نصفِ پسران مي برند و عجيبتر اينكه ديّه زنان نصف مرد است و حتّي در احكامِ قصاص چنانچه دو چشمِ زني به عمد كورشده باشد، هنگامِ قصاص برابر با يك چشم مرد محاسبه مي گردد. امّا حيرت آورترين بخشِ آن، بخشِ شهود عادل و بالغ است كه براي برخي امورات دو نفر و براي برخي ديگر چهار نفر مرد لازم دانسته مي شود. چنانچه قرارباشد تا بجاي مردان، زناني اداي شهادت كنند، تمام اعداد دوبرابر مي شود يعني بجاي هر يك شاهدِ مرد، بايد دو شاهد زن قرارداد و درغير اينصورت شهاتِ ايشان قابل قبول نخواهدبود.

مورد ديگر حقِّ قيوميّتِ طفلِ يتيمي است كه پدرِ خود را ازدست داده است و براساسِ قوانينِ شرعي، قيّم، مادر او نخواهد بود بلكه پدربزرگ آنهم صرفاً پدربزرگِ پدري مي شود. يعني آن كس كه او را در بطنِ خود بوجود آورده و در دامانِ خود بزرگ كرده و رنجها متقبّل شده است لايق قيوميّت نيست! جريان چيه؟ خيلي بايد مهمّ باشه. زن يعني موجودي كه در درونش موجودِ زنده ديگري بوجود مي آيد و تكامل پيدا مي كند. يعني نمايشِ شكوهمندِ خلقت. پس چرا تا اين حدّ اعتبارش .... .

- كولر

ديروز غروب، علاوه بر تعمير سيم كشيهاي خانه رفتم روي پشتِ بام و كولرها را راه اندازي كردم. در حينِ راه اندازي متوجّه شدم با اينكه هر ساله اينكار را انجام داده ام ولي همواره مي توانستم همين كار ساده را كامل و كاملتر انجام دهم ولي هرگز كامل و دقيقِ دقيق انجامش نداده ام!

- هوشو و پائولو كوئيلو

از هردوتاشون كتابهاي پرفروشي وجوددارد امّا براي من هردو سري كتابهايشان معني خاصّي دارند. من منكر مطالب جالب و مفيد آن كتابها نمي شوم ولي رويّه اي كه باعث شد نزديك به دوسالِ پيش اين دو سري كتابها به دستم برسد بسيار شبيه به هم بود. هردو توسّطِ دو نفر و بصورتِ ظاهراً جداگانه به امانت به من داده شدند و در ظاهر آن دو نفر اصلاً يكديگر را قبول نداشتند امّا اينك كه اينهمه مدّت از آن واقعه مي گذرد به نتايجِ جديدي دست يافته ام. خيلي جاي تعمّق داره. خيلي زياد. من از نكاتِ زيادي غافل بودم و در دامها افتادم. آيا به راستي سرآب را با آب اشتباه گرفته بودم؟

معتقدم كه هردو سري كتابها را همان جويبارِ آبِ زلالِ زندگي سرِ راهم قرارداد تا انسانها و برنامه ريزيهاشون را بهتر بشناسم. مي دونم كه اين آموزشها براي زماني خاصّ اثر شگفتِ خودشان را نشان خواهندداد امّا آيا اينهمه زجر و تحقير و .... لازم بود؟ نمي دونم ولي هرچه بيشتر مي گذره به نكاتِ جديدتر و تكاندهنده تري واقف مي شم. دستِ كم خاطراتي برام باقي مانده است كه باعث مي شه تا جوانه هاي تلاش و مبارزه و استقامت در وجودم روزبه روز شكوفاتر بشه و به بار بشينه. فكر مي كنم كه توي ورزشهاي استقامتي مي تونم با بيادآوردن اينجور چيزهاي دلخراش، مقاومتم را بيشتر كنم وخشمِ ناشي از اون سرآبها را دستمايه افزايش تحمّلم كنم. ديگه نمي خوام چيزي را از ذهنم بيرون كنم بلكه همه چيز را با جزئيّات بيادخواهم آورد. همه چيز. حتّي كوچكترين و بي اهميّت ترين موارد را.

ساعد يعني كسي كه به ديگران كمك كي كند و كسي كه مي خواهد چنين باشد، اوّل بايد به خودش كمك كند تا خود و ديگران را خوبتر بازشناسد. دام نگستردن، شرط راستي است امّا شرطِ عقل پرهيز از در دام نامردان افتادن است.

- دل و ديده

بابا طاهر مي گه:

زِ دستِ ديده ودل هردو فرياد كه هرچه ديده بينه، دل كنه ياد

اين نشون مي ده كه اگه ديده، بعضي چيزها را نبينه، دل ديگه ياد نمي كنه. بنابراين بايد ديدگان را تربيت كنيم تا دل به بيراهه نره پس براي همين ميگه:

بسازم خنجري نيشش زِ پولاد زنم بر ديده تا دل گردد آزاد

ولي من مي گم: برعكسشم درست هست؛ يعني اگه دل چيزي را يادكنه، ديده بدنبالش مي گرده تا پيداش كنه. حالا جونِ من بگو كه: اون خنجري كه نيشش زِ پولاد هست را بايد بزنه به چي؟ از بابا طاهر بپرسيم!

- كار

يكجايي بعد از ظهرها كارمي كردم كه شايد به صلاحم نبود باهاشون ادامه همكاري بدم و همواره و در تمام سختيها، مقاومت مي كردم و باهاشون همكاريهام را ادامه مي دادم. آرزوهاي زيادي داشتم و برنامه هاي توسعه فراواني را درنظرگرفته بودم. تا اينكه يك موجودِ دوست داشتني تونست آنچنان فاصله اي مابين ما بندازه كه نگو و نپرس و من اصلاً حاضر به حضور در محلّ اون شركت نشم. تا مدّتها و حتّي همين الآن نگذاشتم كسي چيزي بفهمه و علّت اصلي رفتنم را درك كنه هرچند حدسياتِ زيادي مطرح شد امّا بهرحال نتونستند چيزي بفهمند.

حالا فكرمي كنم كه رفتار نادرست اون، به نفعم تموم شده هرچند نمي دونم چرا ولي مي دونم كه هرچه رخ بده حتماً صلاحي بدنبال داره. الخير في ما وقع.

عدو شود سبب خير گر خدا خواهد

هیچ نظری موجود نیست: