۱۳۸۵ اسفند ۷, دوشنبه

يادگار 29/02/1384

- دوستم صحرا

توي تنهايي دشت و صحرا، آرامش بيشتري پيدا مي كنم. به خداي خودم نزديكتر مي شم. لذّتِ بيشتري داره. درواقع با كسي قاطي نيستم. فقط توي اجتماع مي لولم. از اينكه توي صحرا از دست بعضي آدمها نجات پيدا مي كنم خيلي احساس آسودگي بهم دست ميده چون آدمهاي زيادي را مي شناسم كه در ظاهر خيلي اظهار ارادت مي كنند امّا در پنهان، فقط منافع خودشون را بنحوي بسيار عوام پسندانه تر دنبال مي كنند و ارزش ما براشون فقط در حدّ راه انداختنِ اموراتشون باضافه اظهارِ نظرمون در بين جمع پيرامون ايشان آنهم به نيكي است! روزبه روز جوانمردي و صداقت در لايه هاي پيچيده تري از ريا مخفي تر مي شود امّا نابود نخواهدشد؛ مطمئنّم.

- خستمه

كارهاي مهمّي انجام مي دم بشكلي كه اگر نكنم، بعضي بخشهاي اصلي هرگز وارد مدار نخواهندگرديد و اموراتِ زيادي به اصطلاح مي خوابند. امّا اصلاً موجب رضايتِ خاطرم نمي شن چون در اونها چيزي بنامِ عشق ديده نميشه. عشق خستگي را ازبين مي بره و قدرتِ فوق تصوّري به آدم ميده. يادمه مدّتي كار صبحم را كه انجام مي دادم، لازم بود براي اينكه به دوستانم كه در شركتِ دوّمي كه بعدازظهرها در آنجا مشغول بكار بودم، ملحق شوم، مي بايست با سرعت رانندگي مي كردم تا از يكسو افراد خانواده ام را از نقاطِ مختلف شهر به محلهايي كه مي خواهند برسانم و سپس در حين رانندگي تكه ناني را به دندان بكشم و خودم را به محلّ كار دوّمم برسانم. يكسره كار مي كردم و شب هنگام نيز گاهاً به چند نقطه شهر مي رفتم آنگاه دوباره بدنبال افراد خانواده ام مي رفتم و آنها را به جاهايي كه مايل بودند مي رساندم ولي بعضي اوقات ديگر از اين مرحله معاف مي شدم. روزهاي تعطيل و پنجشنبه بعد از ظهرها بخاطر تأخيراتي كه در كارها بوجود آمده بود و مثلاً وقتمان صرف كارهاي متفرّقه شده بود نيز گاهاً در همان شركت دوّم به تنهايي حاضر مي شدم و ادامه كار مي دادم و در اوّلين فرصت ممكنه كه قسمتهايي از همان روزهاي تعطيل بود نيز خانواده را به گردش و تفريح مي بردم. تازه با اينهمه مشغله كتابهايي را كه يكي از نزديكانم برايم مي آورد را شبانه مطالعه مي كردم. نامه هايي را نيز مي نوشتم و صبح هنگام قبل از حضور همكاران در كامپيوتر وارد مي كردم و بصورت E-Mail ارسال مي نمودم و توفيق عبادت شبانه را نيز مكرّراً بدست مي آوردم. خسته نمي شدم چون عشق درميان بود. اين معجزه عشق بود كه دورنمايي بس امّيدبخش فراروي من قرارمي داد. به فتوحات بزرگ و خوشبختيها مي انديشيدم. امّا اينك چيزي از آنهمه كوشش نميابم. دنيا را چه شده؟ آيا زمان آن نرسيده كه در تنهاييهاي خودم به همان عشق بينديشم و پيدايش نمايم؟ بدون اِتّكاء به كسي و يا چيزي؟ در همان صحرا به اين موضوع مي انديشم. به خاطراتِ مملو از عشقم. به جاي جاي همين شهر و ديار و هرجا و هر چيزي كه خاطراتِ مقدّسم را برايم زنده نگاه داشته اند احترام مي گذارم تا راهنماي آينده ام گردند. من تنها هستم امّا ليلي با من است.

هیچ نظری موجود نیست: