۱۳۸۵ اسفند ۷, دوشنبه

يادگار 16/4/1384

- تيرِ خلاص

امروز كنكورِ دانشگاه آزاد داشتم. عجيب اينجا بود كه حوزه امتحانيم دقيقاً همانجاي پارسالي بود كه قبول شدم! و البتّه توي همون اتاق! اونجا دانشگاه آزاد شيراز است كه در شهرك صدرا و در محيطي بسيار مصفّا قراردارد. وقتي وارد اونجا شدم، حسّ عجيب و كوبنده اي داشتم. داشتم داغون مي شدم. ساختمونهايي را مي ديدم كه داشتند خاطرات مبهمي را برام زنده مي كردند. هرلحظه روشن و روشنتر مي شدند. به مراكز و ساختمانهايي كه براي تسويه حساب يك دانشجوي فارغ التّحصيل بايد بهشون مراجعه مي كردند، نگاه مي كردم. نگهبان اجازه ورود اتومبيلم را به محوّطه ساختمان دانشكده علوم انساني شماره 1 داد و ناخداگاه خودم را در موقعيتي ديدم كه مدّتها قبل در آنجا قرارداشتم. حالِ عجيبي بهم دست داد. توي خودم فرورفتم و درست مثل ساختماني كه درحالِ فروريزي است، درخودم فرومي ريختم! عذابي سخت تمامِ وجودم را فراگرفته بود و چيزهايي ازنظرم مي گذشت كه تحمّلش را نداشتم. فقط پيكري بي روح بودم كه زماني را بايد سپري مي كرد و كارهايي را طبق برنامه انجام مي داد چرا كه روحم درهم شكسته بود. حتّي به فكر شعَبِ ديگر دانشگاه در خيابانهاي ديگر شيراز ازجمله قاآني نو افتادم و بازهم مسئله تسويه حساب دانشجويان از اون شعب و هزارتا چيز ديگه كه فقط درذهن من مي گذرد و از آن تنها خدا خبردارد.

به ياد صحنه فوق العادّه فيلمِ «چه رؤيايي مي آيد» افتادم كه در آخرين لحظاتِ هوشياري آن مردِ بهشتي كه براي نجات همسرش در جهنّم مانده بود، گفت: چرا هوا سرد شد؟ و محيط ناگهان كم نور شد. آري او درحالِ شكستن بود كه همسرش به خود آمد و به او ملتمسانه گفت: تسليم نشو؛ تسليم نشو؛ تسليم نشو. و بعد معجزه رخ داد. امّا من نمي تونم تسليم نشم چرا كه در اون تنهايي، و اون ساختمانها، همه و همه دست بدستِ هم دادند تا تسليم بشم. من احساس كردم تيرِ خلاصي در گيجگاهم شلّيك شد. حالا گيج هستم و احساس خوردشدن تا اعماقِ وجودم ادامه دارد. احساسي كه فقط خودم و خداي خودم از آن خبرداريم و بعيد مي دانم كسي در اين دنياي خاكي از آن مطّلع باشد. رازهايي كه تا زمانِ هوشياري و نيز زنده ماندن در نهان خواهم داشت. همه چيز را به خداي قادر و متعالِ خودم واگذارمي كنم چراكه ديگر .... .

مي گن امشب ممكنه در مجموعه سينما 1 دوباره اون فيلم را به نمايش بگذارن. اونم بخاطر درخواستهاي مكرّر مردم. اگه زنده موندم، مي خوام بهش نگاه كنم. ولي اگه ديدمش، به اشكهايي كه در چشمانم حلقه خواهندزد، بسنده نخواهم كرد. من از اينكه مسلمانم و داعيه كلّي كمالات و دانشها را دارم ولي فردي غير مسلمان، تا اين حدّ زيبا توانسته است عشق و شفاعت را به تصويربكشه، احساسِ شرمندگي مي كنم. خداوكيلي بگو ببينم كه: آيا اون مسلمونه يا من و امثالِ من كه از ادّعا چيزي كم نداريم؟!

- زيارت

دلم مي خواد برم زيارتِ يكي از مقرّبين. مرقد مطهّرِ سيد علاءالدين الحسين. دلم مي خواد تنهايي برم اونجا و مدّت زيادي پيششون بمونم. بهشون بگم كه چي توي قلبم مي گذره. بهشون بگم كه بازم اون عالمِ فرزانه منو شرمنده لطف و احسانِ خودش كرد و دوباره در محفلي ديگر، خطاب به حضّار، اسم مرا بعنوانِ دوستش به زبان آورد. مي خوام بگم كه هوا سرد شد و من شكستم. ازش مي خوام كه اجازه بده توفيقِ ديدارش نصيبم بشه.

خــــدا حــــافــــظ

هیچ نظری موجود نیست: