۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 12/10/1384

- چرا؟

ديروز افتخار حضور در چند كنفرانس ادبي را داشتم. چندتا كتابِ داستان خوب را معرّفي مي كردند و شرح داستانشون را مي دادند. هركدوم توسّط فردي و بطور جداگانه. واي خداي من! ديروز روز عجيبي براي من بود. فقط براي من. بين اونهايي كه اونجا تشريف داشتند، فقط براي من اينهمه حيرت و تأمّل ايجادشده بود. آخه ترتيب ارائه كتابها و نامشون براي من، تكاندهنده ترين حالات ممكنه زندگيمو تداعي مي كرد. آره اوّلش كتاب فوق العادّه «ورونيكا مي خواهد بميرد» اثر جناب آقاي پائولو كوئيلو و دوّمي و سوّمي بترتيب «جاناتان مرغ دريايي» و «چه كسي پنيرم را جابجاكرده؟» بود. خداياي من مگه ميشد؟ درست به همين توالي. وقتيكه داشتند خلاصه داستانشان را نقل مي كردند، من ذرّه به ذرّه داستانها و حتّي آن قسمتهايش را كه نمي شد به راحتي بيان كرد را بيادمي آوردم. خدايا چرا من بايد توي اون موقعيت قرارمي گرفتم؟ آخه شرايط روحي عجيبي بهم مي داد. وقتي كتاب اوّل اعلام شد و نقل داستان گرديد، فقط يك اتّفاق بنظرم آمد هرچند كه از چندروزِ قبل اتّفاقاتِ مشابهي كه درهمين راستابود مكرّراً برايم روي مي داد؛ امّا بعد كه صحبت از كتابهاي دوّم و سوّم و درست با همان توالي بميان آمد ديگه من نمي دونستم چكاركنم؟ مات و مبهوت داشتم به سخرانان چشم مي دوختم. درست توي همين ماه دي! آره ديماه. ماهي كه نمي دونم بايد ازش فراركنم و يا نه. ماهي كه نمي دونم به من مي خواد چه چيزي را بياموزه و يا بخاطرم بياره. وقتي از ششم اين ماه گذركردم و دستِ ردّ به سينه ها زدم فكرنمي كردم اينجوري و بصورتِ ناگهاني غافلگيربشم. خدايا چطورشده؟ درست همون ماهي كه ديده به اين دنيا گشوده ام بايد اين اتّفاقات رخ دهد؟!

- قرآن

وقتي از آخرين كلاس ادبياتِ اين ترم خارج شدم و بطرف خانه رانندگي مي كردم؛ ديگه حالاتِ چندروزِ پيشم به شدّت افزايش يافته بود و نمي تونستم بدونِ تفاوت از كنارِ بسياري از مكانها بگذرم. بغض گلومو گرفته بود. نمي دونستم چكاركنم؟ بهرحال، هرطوربود تا شب صبركردم و آخرش دست به دامن قرآن، همون مونس و همدمِ هميشگيم شدم. آره همون چيزي كه به عزيزترين عزيزترينانم هديه دادم. هديه اي از صميم قلب و با عشقي پاينده و بدور از ريا بود. البتّه براي دو موضوع به خداي مهربون رو زدم. وقتي قرآن را بازكردم، بدنم خشك شد. پاسخي مستقيم بود. خدايا چطور تا اين حدّ ممكنه رخ بده. پاسخ دقيقاً متناسب با آنچه كه پرسيده بودم!!!!! واي، خدا چقدر به دلهامون نزديك است امّا چگونه مي تونم آنچه را كه گفته به موقعِ اجرا بگذارم. درسته كه بايد كسي را فراخواني كنم ولي چطوري؟ چرا حالا؟ حالا كه بيش از پيش شكننده شده ام؟ حالا كه تيرهاي تيز و زهرآلودِ نفريني كه مي خواست از دلم بسويي پرتاب بشه و من باسختي نگذاشته بودم و همه نفرينها را به كائنات واگذاشته بودم؟ حالا كه به كنجي پناه برده بودم؟ حالا كه داشتم.... آه نه؛ آخه چطوري؟ روي به خداي خودم كردم و بهش گفتم: خدايا خودت مي دوني كه تو دقيقاً چيزي را از من خواستي كه من در آرزويش هستم و به تو واگذاشته ام، امّا خودت مي دوني كه توانش را ندارم. خودت مي دوني كه هروقت خواسته ام آنهم بدستور خودت انجامش بدم، مشكلاتي پيش آمده و من داغونترشده ام. خداي مهربون، تو به همه چيز واقفي، هرچه مي گي و هرچه مي خواهي، درپَسِ آن، حكمتي بس شگرفت نهفته است ولي من كه يارا و توانِ درك گوشه اي از آنهمه اقيانوس بيكران حكمتت را ندارم، پس چرا بايد اينگونه به كاري امرم كني كه نمي دانم چگونه و از كجا بايد شروع كرد؟ خلاصه از خودش كمك خواستم و تصميم گرفتم امروز را روزه بگيرم.

- روزه

چندسالِ پيش، هنگاميكه از كرده خودم پشيمان شده بودم، روزه گرفتم و روزي پس از روز ديگر، همچنان ادامه دادم. امروز كه روزه هستم، به ياد آن روزها افتادم. يادم مياد كه روزِ سوّم توسّط عزيزترين عزيزم كه متوجّه جريان شده بود، از روزه بازداشته شدم. اون با منطقِ خودش به من ثابت كرد كه تصوّرم اشتباه بوده است. روزهايي را كه هرگز فراموششان نمي كنم.

- پدر

سالها پيش پدرم را ازدست دادم. او مرد عجيبي بود. هنگاميكه بدنيا آمدم، سنّ كمي نداشت ولي باحوصله زياد، اونهم بعد از كلّي بچّه ديگه بهم توجّه فوق العادّه اي مي كرد. حتّي بعد از من هم بازهم صاحب فرزند شد امّا من و برادرِ اوّلم براش يك چيز ديگه بوديم. او چيزهايي را برايم تعريف كرد كه شايد هيچ پدري براي فرزندان خودش تعريف نكرده باشد. او به من چيزهاي ارزشمندي آموخت. آه، نه تنها كلامي بلكه بگونه اي كه كاملاً در وجودم ريشه دوانيد. او به من فداكاري و عشق را آموخت. آري عشقي كه اينك نمي دانم چقدر از آن را بياددارم. مي دانم كه وجودداره امّا چقدر و چگونه؟ شايد خودش بياد و دوباره كمكم كنه. حتماً مياد. من مي دونم. كدوم پدر حاضرميشه فرزندي را كه اونقدر بهش عشق مي ورزه، تنها بگذاره؟

- پسرم و پدرم

درست از همان سردخانه اي كه جسد پدرم را تحويلم داده بودند، جسد پسرم را نيز چندسال بعد تحويل گرفتم. درسته كه اين واقعه مربوط به چندسال پيش است امّا آدمها نمي تونند داغِ رفتگانشان را فراموش كنند. امّا هيچكدوم از اينها مرا به اندازه فراغ ديگري ناراحت نكرد. فراغي كه جانكندن بود. فراغي كه هيچكس از آن چيزي نمي داند و حتّي تصوّري از آن درذهنش شكل نمي بندد. فراغي كه مادّي نبود. صورت ظاهري نداشت. در عالمي رخ داد كه دركش براي عاشقانِ راستين ممكن است امّا باورنخواهندكرد. چيزي كه شايد تاپايان عمرم صرفاً در لفّافه از آن سخناني به اشاره آنهم براي خودم بگويم. براي خودم و البتّه براي ماه. آري ماه. هماني كه رخ نمود و رخ برگرفت و دوباره و دوباره تكرارش خواهدكرد. آري همان ماهي كه شاهد عشقبازيهاي خالصانه خاك بود آب. آبي به زيبايي زيباترين و خاكي به پاكي پاكترين. و سوگندي كه در پيشگاهِ ماه، هنگاميكه دست در دست يكديگر داشتند، يادكرده بودند. به همان سوگندِ پاك قسم كه من گريانم و شوق يادِ حكايتِ آب و خاك، لحظه اي مرا تنها نگذاشته است. ترانه اي در دل دارم كه فقط اهلش از آن باخبرند و يادي در خاطر كه فقط آب ازآن خبردارد. اي خاك، چه به تو گذشته؟ فقط من مي دانم.

هیچ نظری موجود نیست: