۱۳۸۵ اسفند ۶, یکشنبه

يادگار 10/02/1384

- حكايت ملكه صبا

در سوره شريفه نمل داستان سليمان نبي و بلقيس آورده شده است كه بسيار شگفت انگيز و پندآموز است:

حضرت سليمان كه حاكم و خليفه كلّ شده بوده و همه موجودات اعمّ از جنّها، انسانها و حيوانات به خيل عظيم سپاهيانش پيوسته بودند، متوجّه مي شود كه هدهد حضورندارد. از سردسته پرندگان يعني عقاب مي پرسد و به او مي گويد اگر هدهد توجيه درستي درخصوص غيبتش ارائه ندهد، او را بشدّت عذاب خواهم كرد و يا سرش را از تنش جداخواهم نمود.

هدهد بازمي گردد و درمقام توجيه مي گويد خبر از سرزميني دارم كه ملكه اي بنام بلقيس حاكم آن است. ثروتمندند امّا خدا را ازياد برده اند و خورشيدپرست شده اند!

حضرت سليمان مي فرمايد بايد تحقيق كنم تا ببينم تو راست مي گويي يا خير.

اين يك درس بزرگ است چراكه ايشان بدون تحقيق، حرف كسي را قبول نكردند خصوصاً اينكه پاي نكات بدبينانه اي دركاربود. ما انسانها چه راحت بديهايي را به ديگري نسبت مي دهيم و اين رفتار پندآموز را ازنظر دورمي داريم.

پس از تحقيق نامه اي به بلقيس مي نويسد و هنگامي كه نامه از منقار هدهد در دامان بلقيس قرارمي گيرد، بلقيس با دقّت به مهر نامه مي نگرد و با دقّت مضاعف متن نامه را مطالعه مي نمايد. در نامه سليمان به او امر كرده بود كه نه تنها با او ستيز نكند بلكه به امر او درآيد و از كفر دورشود. بلقيس نيز مردان خود را مي خواند و نامه را به آنها نشان مي دهد و با آنها مشورت مي كند.

آنان مي گويند: ما مردان جنگي قدرتمندي داريم و توان مقابله داريم ولي هرچه شما امربفرماييد. بلقيس مي گويد در جنگ انسانها كشته مي شوند و عزيزان زيادي را ازدست خواهيم داد و بناها سوخته و ويران خواهند شد پس جنگ را نمي پذيرد و پيكي را بهمراه هداياي گرانبهايي به نزد سليمان مي فرستد.

سليمان به هدايا اعتنا نكرده و مي گويد آيا مي انديشيد كه مرا مي توانيد با مال دنيا فريب دهيد؟

ادامه حكايت اين زن فوق العادّه را به بعد موكول مي نمايم.

- حكايات عصاي موسي

هنگاميكه حضرت موسي با همسر حامله اش در بيايان تاريك اسيرِ شرايط شده بودند، آتشي از دور مي بيند. به اهل خود مي گويد كه مي روم شايد كمكي بيابم و يا آتشي برگيرم و برايتان بياورم.

هنگاميكه كه به آستانه درخت آتشين مي رسد، ندايي مي آيد و مي گويد تو به آستان مقدّسي درآمدي و كفش برگير. سپس به او خطاب مي شود كه عصايش بر زمين اندازد (سمبلي از منيت اوست). عصا شروع به جنبيدن مي نمايد و به اژده هايي تبديل مي شود. خطاب مي شود كه نترس چرا كه به پيامبران ما آسيبي نمي رساند.

نكته عجيب اين است كه هنگام زمين نهادنِ منيت و غرور، او به پيامبري رسيد! و عجيبتر اينكه منيت به پيامبر بازنمي گردد. يعني بدي به محبّانِ بازنمي گردد!

هیچ نظری موجود نیست: