۱۳۸۵ اسفند ۶, یکشنبه

يادگار 14/02/1384

- بازگشت

نمي دونم چه خبره! من آرزوي بازگشت بلقيسوار را به زمانيكه گمش كردم و چيزي را درونش جاگذاشتم يعني حدود سال 1368 مي كنم، امّا امكانات بازگشت به يك سال پيش فراهم ميشه! ديشب يكي از افرادي كه براش احترام زيادي قائلم، توي اين قضيه نقش كليديي بازي كرد، قافل از اينكه من توي عالم ديگري سِيرمي كنم. نمي دونه من به زمان قديمي تري، قديمي تر از موقعي كه او را مي شناختم، مي انديشم!

- اوّلش

اوّلش سخت بود ولي بعد عادت كردم و بهش دل بستم! چي؟ تنهايي رو مي گم. من از اينكه توي دشت و بيابون ساعتها تنها باشم لذّت مي برم. باخودم و خداي خودم حرفها مي زنم. به هرچي بخوام مي انديشم. براي خودم برنامه مي ريزم.

كم كم نيز آموختم كه در بينِ جمع نيز از تنهاييم استفاده كنم! الآن مدّتي است كه حتّي به وبلاگهاي ديگران نيز سرنمي زنم. يادگرفتم كه بِكر بينديشم! همونجوري كه برنامه مي نويسم. در زمان برنامه نويسي هم از كارهاي ديگران الگوبرداري نمي كنم و معتقدم كه يك برنامه كامپيوتري، نه تنها نشانه و معرّف شخصيت و خصوصيات فردي نويسنده اش است بلكه پنجره كوچكي به سوي آرزوهاي آينده او نيز مي باشد.

- نشانه

چندسالِ پيش (نزديك به دوسال پيش) با يكي از نزديكانم مجبوربوديم كه چندبار پياپي به چهارراه عبّاس آبادِ تهران بريم. اونجا حسّ غريبي به من مي داد. يكجورايي همه چيز برام آشنا بود و فكرمي كردم كه اونجا زندگي كرده ام. دست برقضا مجموعه آپارتماني كه دائماً باهاش سروكارداشتيم بيشتر منو تحت تأثيرقرارمي داد.

مدّتي بعد دانستم كه اون آپارتمان مورد درگيري بين دانشگاهي كه سال 1368 ازش انصراف داده بودم و مرحوم شوهرخاله اون وابسته ام بوده است! هنوز هم به اونجا مي انديشم و فكرمي كنم يك نشانه است!

- تاكسي

بنظرِ من خيلي از افراد و رويدادها براي زندگي ما درست مثلِ يك تاكسي عمل مي كنند. ممكنه با بعضيها آشنا بشيم و حتّي خيلي باهاشون هم به اصطلاح قاطي بشيم امّا درواقع اونها مأمورهايي هستند كه قرار است ما را مثل يك تاكسي به ايستگاه بعدي و تاكسي بعدي برسونند. داستان اون آپارتمانِ عبّاس آبادي نيز نتيجه يكسري آشناييها و هم كاريها بود. يعني اينكه يك عدّه يا فرد خاصّي قراربود من را به اونجا برسونه تا به فكربي افتم. نمي دونم اون زمان من چي را اونجا گم كرده ام ولي نمي دونم چرا دائماً صحنه هايي از آنجا جلو چشمم ظاهرمي شه؟! حتماً حكمتي داره؟ موضوع اون فرد نيست بلكه موضوع اون مكان و گذشته خودم است و شايد حرفه اي كه بهش خيلي دلبستگي داشتم و رهايش كردم يعني پزشكي.

اون موقع ها، خيلي دنبال آن رشته بودم و هركتابي در اين زمينه را به هرسختيي بود فراهم مي كردم. دبيران زيست شناسي را مي پرستيدم. اصلاً عالم عجيبي داشتم امّا ناگهان رهايش كردم و به اين سمت زندگيم هدايت شد. شايد بايد بلقيس وار برگردم و شايد هم چيز ديگري.

- قصاوت

يادمه روزي كه از شدائد روزگار يعني فوت يكي از نزديكانم آسيب جدّيي به روحيه ام وارد شده بود، فرشته اي دركنارم بود و دائماً آرومم مي كرد. آري هنگام فوت برادرم لحظه اي را فراموش نمي كنم كه درحال تغيير ناگهاني حال و روزم، او مرا به آغوش مهربانش كشيد و آرامش معجزه آسايي بهم داد. ولي عجيبتر اين بود كه روزي ديگر يعني نزديك به يكسال بعد، چنان قصاوت قلبي از او بروز كرد كه تحمّلش برايم تقريباً غيرممكن بود! چگونه ممكن است از فردي آنچنان رفتار صميمانه و معجزه آسايي بروز كند درحاليكه كه فردي قصي القلب باشد؟ تا اونجا كه مي دونم حتّي آدمهاي فريبكار نمي تونند با تمام توانائيهايشان، برقلبِ انسانها اثر مستقيم گذارند ولي چگونه او توانست؟ شايد او قصي القلب نبوده است و شايد هم من خواب ديده ام! ولي نمي تونم اين چيزها را ازيادببرم.

هیچ نظری موجود نیست: